گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دورس، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
گرم، باحرارت، تند، تیز، باشتاب، برای مِثال به دستوری شاه دیوان برفت / به پیش سپهدار کاووس تفت (فردوسی - ۲/۵۵) شوکَران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، دَورَس، بیخ تَفت، تودَریون، شَبیبی، شَیکُران
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
کرامت. معجزه، احترام. توقیر. تعظیم، ترس. بیم. خوف. (ناظم الاطباء) ، شکفته. گشوده. واشده. (آنندراج). معانی منقول از ناظم الاطباء و آنندراج و خود کلمه با آن ضبط در جای دیگر دیده نشد
جهجهان رفتن، یقال: تکتف الکتفان فی مشیه، ای نزا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). برجستن کتفان در رفتار خود و کتفان ملخی را گویند که تازه به پریدن آمده باشد. (ناظم الاطباء) ، بلند گردیدن فروع شانه های خیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر سینه گذاشتن دستها در نماز. (از اقرب الموارد)
جهجهان رفتن، یقال: تکتف الکتفان فی مشیه، ای نزا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). برجستن کتفان در رفتار خود و کتفان ملخی را گویند که تازه به پریدن آمده باشد. (ناظم الاطباء) ، بلند گردیدن فروع شانه های خیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بر سینه گذاشتن دستها در نماز. (از اقرب الموارد)
کف پیش مردمان داشتن در کدیه. (تاج المصادر بیهقی). کف کف طعام خواستن. (زوزنی). دست پیش کسی داشتن بخواهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
کف پیش مردمان داشتن در کدیه. (تاج المصادر بیهقی). کف کف طعام خواستن. (زوزنی). دست پیش کسی داشتن بخواهش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)
گرم. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گرم و گرمی و حرارت باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). در اوستا تفته (گرم شده). (حاشیۀ برهان چ معین). گرم و سوخته. (غیاث اللغات). سوختن و سوزش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند، بزرگ غلطی است. بلی درحال بنشاند وکمتر گرداند اما چون شراب دریافت و بخفت، خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ای آنکه نتیجۀ چهار و هفتی وز هفت و چهار دائماً در تفتی می خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی. (منسوب به خیام). از آز و طمع بی خور و خفتیم همه وز حرص و حسد در تب و تفتیم همه. عطار. صالح از خلوت بسوی شهر رفت شهر دید اندر میان دود و تفت. مولوی. جامه را بدرید و آهی کردتفت سرنهاد اندر بیابانی و رفت. مولوی. چو جلاب آخر از یک قطره آبش بجای آمد دل پرتفت و تابش. نزاری. ، مشتق از تپ در اوستا بمعنی تبدار. (از فرهنگ ایران باستان ص 90) ، گرم رفتن و گرم آمدن و گرم گفتن را نیز گفته اند. (برهان). روش و آیش گرم و گفتار گرم. (ناظم الاطباء) ، تعجیل و شتاب. (برهان) (ناظم الاطباء). شتاب. (شرفنامۀ منیری) ، سبک. چابک. جلد. تند. زود. بشتاب. معجلاً. به عجله. فِرز. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). تند و تیز. (حاشیۀ برهان چ معین) : آتشی بنشاند از تن تفت و تیز چون زمانی بگذرد گردد گمیز. رودکی. چو دانی که ناچار بایدت رفت همان به که کاری بسازی بتفت. فردوسی. فرستاده از پیش کودک برفت بر تخت کسری خرامید تفت. فردوسی. دوان اورمزداز میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت. فردوسی. سپهدار از و هرسه پذرفت و رفت همی شد شب و روز چون باد تفت. اسدی. و صاحبدیوان رسالت بونصر مشکان همچنین تفت برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). بکتکین بتفت میراند بحدود شبورقان و بدیشان رسید و جنگ پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 446). امیر رضی اﷲ عنه برفت از غزنین روز چهارم محرم و به سرای به پرده که به باغ فیروزی برده بودند آمد و دو روز آنجا بود تا لشکرها و قوم جمله برفتند پس درکشید و تفت براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 568). بر این بست پیمان و چون باد تفت بر دختر آمد بگفت آنچه رفت. اسدی. فرستاده پیغام بشنید و رفت سپهبد بشد نزد مهراج تفت. اسدی. جامه ها برکند واندر چاه رفت جامه ها را هم ببرد آن دزد تفت. مولوی. ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکارسایه تفت. مولوی. بعد از آن برداشت هیزم را و رفت سوی شهر از پیش من او تیز و تفت. مولوی. از درختی که مام بالا رفت دخت بر شاخهاش غیژد تفت. دهخدا. ، بمعنی خرام و خرامان هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، قهر و غضب و گرم شدن از خشم و قهر را نیز گویند. (برهان) ، قهر و غضب و گرمی از خشم و قهر. (ناظم الاطباء). غضبناک. (غیاث اللغات). غضب. (شرفنامۀ منیری) ، گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد و آنرا شوکران نیز خوانند و صاحب اختیارات بدیعی آورده که چون سه مثقال از آن بخورند عقل بکلی زایل گردد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است دوایی که خوردن بیخ آن مانند تاتوله جنون آورد. (برهان). ریشه دوایی که بتازی لفاح گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفاح شود ، سبدی که برای نهادن گل و میوه سازند. (غیاث اللغات). خوان و سبد و طبق و امثال آن که میوه و گل در آن گذارند. (آنندراج). سبدی مدور و کم عمق که از ترکۀ تر با برگ کنند و میوه در آن نهاده و سر آن نیز برترکۀ تر بر گدار بافند و محکم کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، مجازاً بمعنی مفلس نیز آمده. (غیاث اللغات)