جدول جو
جدول جو

معنی تپوک - جستجوی لغت در جدول جو

تپوک
پس گردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تموک
تصویر تموک
هدف و نشانۀ تیر، نوعی تیر که پیکان پهن داشته و چون به بدن فرومی رفت درآوردنش دشوار بود، برای مثال پسر خواجه دست برد به کوک / خواجه او را بزد به تیر تموک (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبوک
تصویر تبوک
نوعی طبق چوبی، برای مثال من فراموش نکردستم و نخواهم کرد / آن تبوک جو و آن تاوۀ اشنان تو را (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
تب، تپش، اضطراب، بی قراری، تاپاک، تاباک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلوک
تصویر تلوک
هدف، نشانۀ تیر
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بکوک، بلوتک، بلوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکوک
تصویر تکوک
ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند و در آن شراب بخورند، ساغر، بکوک، بلوتک، بلوک، تلوک، برای مثال می گسار اندر تکوک شاهوار / خور به شادی روزگار بهار (رودکی - مجمع الفرس - تکوک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپنک
تصویر تپنک
تبنک، قالبی که زرگر یا ریخته گر فلز گداخته را در آن می ریزد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ قِ)
مسواک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ پُ)
آسمان ششم است بر طبق آدت پران و باج پران و بشن پران. (ماللهند بیرونی ص 115)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
غرفۀ بزرگ را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). در نسخۀ سروری و جز آن بکوک (ببای تازی و کاف) آورده و پلوک بلام نیز بدین معنی آورده اند و اختلاف بسیار و خبط بیشمار نموده اند. (فرهنگ رشیدی). غرفۀ بزرگ ونشانۀ تیر و هدف را در برهان قاطع نگاشته و برهانی ندارد و اصح آنست که در بای پارسی نگاشته شده و سروری و دیگران در این لغت اختلاف بسیار و خبط بیشمار کرده اند والله اعلم. (انجمن آرا) (آنندراج) :
گشته تکوک باره بسان سرایچه (کذا)
بانگ سریچه خاسته اندر سرای او.
دقیقی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، نشانۀ تیر و هدف را هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تلوک شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آپوق
لغت نامه دهخدا
(وَ)
خر و گاو جوان را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281) (از شرفنامۀ منیری). تاول. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامۀ منیری). کره خر و گوساله. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284 ب). در برهان بمعنی خر و گاو جوانه نوشته و همانا لام را کاف دانسته زیرا که در فرهنگ رشیدی تاول خر و گاو جوان را گفته است مستند بشعرفخری... (آنندراج) (انجمن آرا). تاوک بمعنی گاو جوانه یعنی تاول و تاوک غلط و تصحیف خوانیست چنانکه فرهنگ اسدی و شمس فخری که هر دو رعایت آخر کلمات را کرده اند، تاول با لام ضبط کرده اند نه با کاف. رجوع به تاول در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غزوه تبوک، محمد بن جریر رحمهالله علیه ایدون گویدکه پیغمبر صلی الله علیه و سلم مردمان را آگاهی داد که به تبوک روند و توانگران را بفرمود که درویشان را یاری کنید به ستور و نفقه و هر کسی بمقدار خویش چیزی میدادند و عثمان اندرین غزو چندان نیکویی کرد از خواستۀ خویش که کس نکرد. پس همه کس بیرون شدند، توانگرو درویش و بیمار و درست. و سپاه عرض کرد و بیماران و نابینایان و درویشان را که ایشان چیزی نداشتند بازگردانید، و خدای عزوجل در شأن ایشان آیه فرستاد: ’لیس علی الضعفاء و لاعلی المرضی و لا علی الذین لایجدون ماینفقون حرج اذا نصحوا للّه و رسوله ما علی المحسنین من سبیل و الله غفور رحیم. ’ (قرآن 9 / 91). پس گفت: ’ولا علی الذین اذا ما اتوک لتحملهم’ (قرآن 9 / 92). پس خدای تعالی گفت بر ایشان نیست این، و مردمانی بودند از عرب بنی غطفان بیامدند و از پیغمبر صلی الله علیه و سلم عذر خواستند و دستوری طلبیدند که ما نمیتوانیم آمدن و آن حضرت ایشان را دستوری داد. پس خدای تعالی گفت: ’و جاء المعذرون من الاعراب لیؤذن لهم’ (قرآن 90/9). و گفت: ’عفالله عنک لم اذنت لهم’ (قرآن 9 / 43) ، گفت:چرا این دستوری دادی که بودی که پدید آمدی که بتو بگرویده است. پس عبدالله بن ابی سلول بیامد با گروهی منافقان و سوگند خورد که اگر بتوانستمی آمدن بیامدمی و لیکن نتوانم آمدن. پس خدای عز وجل گفت: ’و سیحلفون باللّه لواستطعنا لخرجنا معکم یهلکون انفسهم’ (قرآن 42/9). گفت: خدای داند که ایشان سوگند بدروغ خورند و این سورهالتوبه بیشتر آن است که بدین غزو فرود آمده است. پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم لشکر بیرون برد بدشواری و عبدالله سلول با منافقان بمنزلی آمد با پیغمبر چون پیغمبر صلوات الله علیه لشکر برداشت عبدالله با منافقان بازگشتند و سه تن از مسلمانانی که نه منافق بودندبازگشتند بی عذری یکی کعب بن مالک و دیگر مراره بن الربیع و سیم هلال بن امیه و ایشان آنهااند که خدای تعالی در شأن ایشان گفت: ’علی الثلاثه الذین خلفوا’. و پیغمبر علیه الصلوه والسلم سباع بن غرفطه را بر مدینه امیر کرد و علی بن ابی طالب را فرمود که بمدینه همی باش وعیالان و خانه مرا نگاه میکن. چون به نخستین منزل شد منافقان گفتند که محمد، علی را از بهر آن بازداشت که بر دل گران گرفتش. علی علیه السلام دیگر روز سلاح برگرفت و از پس پیغمبر صلی الله علیه و سلم برفت و گفت: یا رسول الله منافقان چنین گفتند. فرمود که یا علی دروغ گفتند که من ترا بجای خویش دارم و بخان و مان خویش دست بازداشتم و اینهمه بتو سپردم و تو چنانی مرا که هرون مرموسی را... پس چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم به تبوک رسید و تبوک شهریست بزرگ و آنجا ترسایان بودندو آن حضرت چنان دانست که از روم سپاه آمده است و کس نیامده بود و مهتر تبوک عروه بن زویده بود و خواستۀبیشمار داشت و اشتران بسیار. بیامد و با پیغمبر صلی الله علیه و سلم صلح کرد و جزیه بپذیرفت و آن حضرت هر کسی را صلح کرد. و بدانجا نزدیکتر حصاری بود استوار بر یک فرسنگی که آن را ’دومه’ خواندندی و آنجا ملکی بود از عرب از بنی کنده و ترسا بود و او را اکسندربن عبدالملک گفتندی. پیغمبر صلی الله علیه و سلم خالد بن الولید را آنجا فرستاد با لختی سپاه بتاختن و فرمود که او را به شکار یابی که وی شکار دوست دارد. پس خالد بشد و بدر حصار فراز رسید و شب ماهتاب بود و او اندرحصار بود و در حصار بسته بود پس خالد بر گرد حصار همی گشت تا خبری تواند کردن نتوانست از پس حصار شد آهوان و نخجیران بر در حصار بگشتند و او بیدار شد و بفرمود تا مرکب او زین کنند و خود برنشست با سه تن از اهل بیت خویش... پس از حصار بیرون آمد و هم بشب بشکار رفت و خالد بن ولید او را بگرفت و سوی پیغمبر صلی الله علیه و سلم آورد... پس او با پیغمبر صلح کرد و جزیه بپذیرفت و بجای خویش بازشد. و گروهی گویند که این بماه شوال اندر بود و بر رمضان از این غزو باز آمد... (ترجمه تاریخ طبری نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان).
رجوع به عقدالفرید ج 1 ص 274 و ج 5 ص 41، 102 و ج 7 ص 305 و شدالازار ص 369 و امتاع الاسماع ج 1 ص 66، 191، 333، 445، 489 و نزهه القلوب ص 269 و فیه مافیه ص 299 و تاریخ سایکس ترجمه فخر داعی ص 721 و تاریخ گزیده ج 1 ص 153، 238، 243 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 297 و 396، 398، 399، 400، 401، 403، 524 و ج 4 ص 198 و غزوۀ تبوک و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
طبقی باشد بر مثال دف. بقالان مأکولها در آنجا کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259). بمعنی اخیر تبوراک (تبنگ) است. (فرهنگ جهانگیری). طبق پهن حلوائیان. (فرهنگ رشیدی). طبقی باشد که بقالان اجناس و نانبایان نان در آن نهند. (برهان). طبقی باشدمانند دف. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبقی است ماننددف که بیشتر بقالان دارند و بدان طعام خورند. (شرفنامۀ منیری). طبق پهن چوبی مثال دف که بقالان داشتند. (فرهنگ نظام). طبق پهن که نان و اجناس بقالی در آن نهند. (ناظم الاطباء). طبق چوبین باشد بر مثال دفی که بقالان مأکولات از دانه و میوه و آنچه بدان ماند در وی کنند حالا آن را تبنگ خوانند. (اوبهی) :
من فراموش نکردستم و نه خواهم کرد
آن تبوک جو و آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 259).
خاک بر تارک دوات و قلم
حبذا دبه و جوال و تبوک.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 281 و ص 306 ورق الف شود
لغت نامه دهخدا
(تُ پَ)
تبنک و دریچۀ زرگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تک تکوکاً. احمق گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، لاغر و مردنی بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ پُ)
باقیماندۀ ساقۀ خشک که از اطراف تنه از پایین تا بالا قرار گرفته وبکمک آنها بالای نخل میروند. (لغت بلوچ ’نیک شهر’)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تپ. تپیدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی تپ است که اضطراب و بیقراری باشد. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). اضطراب و بی قراری و بی آرامی. (ناظم الاطباء) :
بیا ساقی آن شیرۀ جان بیار
همان حاصل عمر دهقان بیار
همان خون جوشیده در بار تاک
که از تن برد رنج و از دل تپاک.
فخرالدین گرگانی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیزی بود زرین یاآهنین بر صورت گاو یا ماهی یا مرغ و بدان شراب خورند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 599). صراحیی باشد که آنرا از طلا و نقره یا از گل بصورت جانوران خصوصاً بصورت شیر سازند و بدان شراب خورند و بدین معنی بجای حرف ثانی لام هم بنظر رسیده است. (برهان). صراحیی باشد که از زر و سیم و گل و امثال آن بصورت جانوری سازند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). لیکن بدین معنی بلوک (بضم با و لام) گذشت به امثالش. (فرهنگ رشیدی). صراحیی باشد از طلا و نقره یا چینی که بصورت جانوران سازند و در آن شراب خورند و بجای حرف ثانی لام هم آمده و رشیدی گوید که صحیح آن بلوک بضم با و لام است. (انجمن آرا) (آنندراج). صورتی بود از سیم و یا از زر و یا از سفال یا از شاخ چون صورت شیر یا گاو یا ماهی و آنچه بدین ماند و در آن شراب خورند. (اوبهی). مرحوم دهخدا در یادداشتی بطور استفهام نوشته است: آیا مصحف مکوک عربی نیست ؟:
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
رودکی.
هزار از بزرگان خسروپرست
تکوک بلورین و بالغ بدست.
اسدی.
، چیزی بود که از آبگینه و سفال سازند و اندرو حبوب نهند چون گندم و جو و غیره. (فرهنگ اسدی نخجوانی)
من فراموش نکردستم و نه خواهم کرد
آن تکوک جو آن ناوۀ اشنان ترا.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تسو: ابر شهر، دارای... و چهار طسوج (معرب از تسوک پهلوی، در فارسی تسو) یعنی محل است. ریوند یکی از آن چهار طسوج است. (یشتها ج 2 ص 330) و رجوع به تسو و تسوج و طسوج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
بیقراری، اضطراب اضطراب بی قراری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تپول
تصویر تپول
چاق فربه. یا تپل (و) مپل. چاق و چله تپول مپول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توپک
تصویر توپک
مخزن و گنجینه و انبار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تموک
تصویر تموک
قسمی تیر که دارای پیکان پهن است، نشانه تیر هدف
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی از زر یا سیم و غیره که بشکل جانوران مانند شیر گاو مرغ سازند و در آن شراب خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزوک
تصویر تزوک
ترکی سامان، آیین
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکوک
تصویر تکوک
((تَ))
جام، ظرفی ساخته شده از طلا و نقره که در آن شراب نوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کپوک
تصویر کپوک
((کَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلوک
تصویر تلوک
((تَ لُ))
نشانه، هدف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تموک
تصویر تموک
((تَ))
نوعی تیر که دارای پیکان پهن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تپاک
تصویر تپاک
((تَ))
اضطراب، بی قراری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسوک
تصویر تسوک
ساعت
فرهنگ واژه فارسی سره
انجام کاری بدون اعمال ظرافت و سلیقه، کتک کاری
فرهنگ گویش مازندرانی
ریزش بزاق، عمده فروشی، عمده
دیکشنری اردو به فارسی