جدول جو
جدول جو

معنی تولچه - جستجوی لغت در جدول جو

تولچه(چِ)
به معنی توله که لفظ هندی است اسم وزن دوازده ماشه. متأخرین فارس بعد حذف های مختفی لفظ ’چه’ زائد کرده نوعی از تفریس کرده. (غیاث اللغات). یعنی نود و شش حبه. (آنندراج). نام وزنه ای. (ناظم الاطباء). و آن دوازده ماشه و معادل دو مثقال و نیم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دولچه
تصویر دولچه
دول کوچک، دلو کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توخچه
تصویر توخچه
جایی که در دیوار برای گذاشتن چیزی درست کنند، طاقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توله
تصویر توله
حیران شدن، سرگشته و بی خود شدن از شدت حزن و اندوه یا کثرت وجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توله
تصویر توله
بچۀ برخی پستانداران گوشتخوار مثلاً توله سگ، توله شیر، کنایه از سگ کوچک، کنایه از بچۀ انسان
پنیرک، گیاهی با برگ های پهن و چین خورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب می گردد، ورتاج، خبّازی، نخیلک، نان کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
سالم بن عبدالله ، مکنی به ابومعمر. از اکابر فقهای شافعیه بود و در علوم مختلف تبحر داشت. در حق او گفته اند: مثل او از پل بغداد نگذشته است. او راست: ’کتاب اللمع فی رد اهل البدع’ در مسائل اصول اعتقاد و موارد اختلاف با اهل اعتزال و الحاد. وی به سال 435 هجری قمری درگذشت. (طبقات الشافعیه ازریحانه الادب ج 5 ص 178). رجوع به سالم بن عبدالله شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مرکّب از: ول ه، اندوهگین شدن و سرگشته و بی خود گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ وَ لَ)
به معنی توله است. (منتهی الارب). رجوع به مادۀ قبل شود، بلا و سختی. ج، تولات. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ وُلْلِ)
تباهی و هلاکت. (ناظم الاطباء) : وقع فی وادی توله. بضمتین و کسراللام، یعنی در وادی هلاکت افتاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ وَ لَ / تُ وَ لَ)
جادوئی و تعویذ و فسون دوستی و مهرۀ فسون دوستی و مهرۀ فسون که زنان شوهر را بدان شیفتۀ خود گردانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). مانند تعویذی که زنان سازند تا شویشان ایشان را دوست دارند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / تَ لَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
گلی باشد که آن را نان کلاغ و خبازی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). گل خبازی و نان کلاغ. (ناظم الاطباء). پنیرک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نان کلاغ. خبازی. (فرهنگ فارسی معین) ، بچۀ سگ را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سگ بچه و سگ توله و توله سگ نیزگویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). توره. بچۀ شیرخوار سگ. نوزاد سگ. بچۀ سگ که هنوز از لحاظ تغذیه و نگهداری احتیاج به مادرش دارد. (فرهنگ فارسی معین). هم ریشه توره، پهلوی ’تروک ’’ توروک’ هندی باستان ’ترونه’ کردی ’تول’ (بچۀ سگ)... دزفولی ’تیله’ گیلکی ’توله’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به یسنا ص 173 و فرهنگ ایران باستان ص 217 شود، جوجۀ مرغان شکاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بچۀ شغال. (فرهنگ فارسی معین) ، ماربچه. و توله مار نیز گویند. (یادداشت ایضاً).
- تولۀ تفلیسی، تشبه مبتذل: مثل تولۀ تفلیسی دائم به دنبال کسی رفتن، همیشه در دنبال کسی رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تولۀ خر، خرکره. (آنندراج). کره خر. (ناظم الاطباء).
- تولۀ سگ، بچۀ سگ. (ناظم الاطباء).
در جهانگیری سگی باشد که در زیر بوته ها جست و خیز کرده جانوران را برآرد و در محاوره، سگی کوتاه پاچه که آن را سگ گرجی گویند. (آنندراج) :
ای تولۀ سگ فخر کنی از جل رنگین
پیداست چه ارزد دو سه پالان دپوئی.
حکیم شفائی (ازآنندراج).
- تولۀ مار، ماربچه. بچۀ مار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، نوعی از سگ شکاری باشد که جانوررا به بوی و قوت شامه پیدا کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). سگ شکاری. کلب معلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در بعضی کتب، توله را مرادف با سگ شکاری ذکر کرده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، مقداری است معین در هندوستان و آن به وزن دو مثقال و نیم باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیرونی این وزن را معادل سه چهارم سورن که واحدی از اوزان هند است دانسته و گوید که توله با دو مثقال و یکدهم مثقال ما برابر است. رجوع به ماللهند بیرونی ص 75 و 76 و الجماهر بیرونی ص 164 شود
عملی که برای سفید کردن کرباس کنند. (فرهنگ لغات دیوان البسه). کرباس را در آب آهک نهند و چند ساعت بگذارند رنگ آن سفید گردد و رخنه های آن پر شود و در دیدۀ خریدار مرغوب تر نماید:
جامه چون در توله است از قنطره
در کدینه گشت پاره یکسره.
نظام قاری (دیوان البسه ص 24).
مدتی جولاهه در بارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله وار.
(دیوان البسه ایضاً ص 27).
کرباس خام به گازران ناشی مدهید تا توله زده و خراب نکنند. (دیوان البسه ایضاً ص 166). و با نهادن و گذاشتن ترکیب شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نامی است که رومی ها به جزیره ای در شمال اروپا، احتمالاً به یکی از جزایر شتلند اطلاق می کردند و آن را انتهای شمالی دنیا می دانستند. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تولس و تولیه شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
شهری است در کشور رومانی که بر رأس دلتای دانوب واقع است و 21600 تن سکنه دارد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(چَ/ چِ)
دول کوچک. (ناظم الاطباء). دلو کوچک. دول خرد. (یادداشت مؤلف). دول چرمین. (آنندراج) ، ظرف دسته داری که بدان آب بردارند. (ناظم الاطباء). ظرف مسین که زنان در حمامها آب با آن ازطاس برگیرند و ظرفی مسین یا چرمین که با آن از حوض خانه یا خزینۀ حمام آب برگیرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ وَ)
رجوع به تولات شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رَیْ یُ)
شیفته گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) ، در وله افکندن کسی را. (از اقرب الموارد). اندوهگین و سرگشته گردانیدن. (از ناظم الاطباء). رجوع به وله شود، جدا کردن بچه از مادر. فی الحدیث: لاتوله والده بولدها، ای لایفرق بین المراءه و ولدها و ذلک فی الصباء. (منتهی الارب). جدائی انداختن میان زن و بچۀ وی. (ناظم الاطباء). جدا کردن مادر از فرزند. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، واله گردانیدن حزن و جزع کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رْیْ)
روی فراکردن. (تاج المصادر بیهقی). روی فا چیزی کردن. (زوزنی). روی به چیزی آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار). روی آوردن به جهتی و کاری. منه قوله تعالی: فول ّ وجهک شطر المسجد الحرام. (قرآن 2 / 144) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پشت بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از آنندراج) (از دهار). روی بگردانیدن و پشت دادن (ضد) و منه قوله تعالی: ولی مدبراً. (قرآن 10/27) ، برگردانیدن. منه قوله تعالی: ما ولّی̍هم عن قبلتهم. (قرآن 2 / 142). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، اعراض کردن و دور گردیدن: ولی الشی ٔ و عنه تولیه. (منتهی الارب) ، والی گردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (دهار) (از اقرب الموارد) ، کار در گردن کسی کردن. یقال: ولاه الامیر عمل کذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عمل دادن به کسی. (آنندراج). کار به ذمۀ کسی کردن. (غیاث اللغات) ، خشک شدن خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چیزی بدانچه خریده باشی فراکسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). چیز بر آنچه خریده باشند فا (به) کسی دادن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نقل کردن مبیعه را به عقد و ثمن نخستین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اصطلاح فقهی، بیعی که بایع ثمنی را که برای خرید مبیع پرداخته است بازگوید و به همان مبلغ نیز آن را بفروشد. و در کشاف آمده است:هرگاه شخص چیزی را به ثمن معین بخرد و آنگاه بخواهدآن را به دیگری بفروشد، اگر بخریدار بگوید: آن را به ثمنی که خریده ام بتو فروختم، چنین بیعی را تولیه گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به بیع شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
دریاچۀ بزرگی است که قسمتی از آن در زیر قطب شمال است و در نزدیکی آن، شهری است که پس از آن آبادی و عمارتی نیست. (از معجم البلدان). توله. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به توله شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
حقوق دان فرانسوی (1752-1835 میلادی) است که در دل تولد یافت. اثر مشهور او رساله ای در باب حقوق مدنی است که به وسیلۀ دوورژیه ادامه یافت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مکانی که در دیوارجهت گذاشتن چیزی سازند و اکنون طاقچه می گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 310 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دولچه
تصویر دولچه
پارسی است دولک دول کوچک ظرف آب (اعم از بلوری چینی مسی) پارچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توله
تصویر توله
بچه سگ، بچه شغال سرگشته و بی خود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دوست دار باد او را، او را دوست گیراد، یا اولاه الکریم بفضله. خدای کریم بفضل و بزرگواری خویش او را خداوند و دوستدار باد و دوست گیراد، بنده و بنده زاده نصرالله محمد الحمید بو المعالی اولاه الکریم بفضله
فرهنگ لغت هوشیار
سرپرستی خاوند گاری هم آوای تفعیل شیفته گرداندن، جدا کردن مادر از فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توله
تصویر توله
((لِ))
نوزاد سگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولچه
تصویر دولچه
((چِ یا چَ))
دول کوچک، ظرف آب (اعم از بلوری، چینی و مسی) پارچ
فرهنگ فارسی معین
نوزاد سگ، بچه سگ، نوزاد جانور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تخم ابریشمی که برای پرورش سال بعد، کنار گذارند، به سگ ویژه ی شکار پرندگان گویند
فرهنگ گویش مازندرانی
تاس حمام
فرهنگ گویش مازندرانی