جدول جو
جدول جو

معنی توس - جستجوی لغت در جدول جو

توس
(پسرانه)
طوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاهزاده و پهلوان ایرانی ملقب به زرینه کفش، فرزند نوذر پادشاه پیشدادی
تصویری از توس
تصویر توس
فرهنگ نامهای ایرانی
توس
درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوش، غوشه، سندر، غان
تصویری از توس
تصویر توس
فرهنگ فارسی عمید
توس
درختی است و در دره های فرعی رود خانه کرج است، نام این درخت دردرۀ شهرستانک، توس است و آن را سندر، غان، غوش، غوشه، تیس و تامول نیز نامند، علمای گیاه شناسی پیش از پروفسور گااوبا، این درخت را در نباتات ایران نام نبرده اند و گااوبا، بار اول بیشه ای از آن در درۀ غربی شهرستانک که به جادۀ چالوس می پیوندد یافته است، (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)، رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 186 و 187 شود
زمین صلب و سخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توس
طبیعت و اصل، یقال: هو من توس صدق، ای اصل صدق، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، توساً له، و جوساً له، دعای بد است، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
توس
پهلوان مشهور که آن را توس بن نوذر گویند، (فرهنگ رشیدی)، نام پسر نوذر بوده که در دربار شاهنشاه ایران کاوس و کیقباد و کیخسرو اسپهبدی داشته، و وی مردی سرکش و تندخو بوده و به خشونت طبع مشهور بوده چنانکه وقتی کیکاوس با رستم تغیری کرده و به توس گفته که رستم را بر دار کن، او نیز بی عذر دست رستم را گرفته که بیرون برد ... دیگر آنکه هنگام مأموریت به توران به سفارش کیخسرو بایستی از راه کلات جرم نرود زیرا که فرود، برادر کیخسرو که از دخترپیران ویسه بود در آنجا منزل داشت، مبادا مایۀ فتنه و فسادی گردد معهذا از آن راه رفته و فسادی در میان تاخته تا کار بجایی رسید که جنگی بزرگ واقع شد و فرود، کشته گردید ...، گویند شهر توس خراسان از ابنیۀ اوست، (انجمن آرا) (آنندراج)، خطۀ توس بناکردۀ اوست و بنام خود مسمی کرده و طوس معرب اوست و متأخرین قطع نظر از تعریب کرده، به هر دو معنی طوس گویند بجهت دفع اشتباه و ملاحظۀ اصل فرس نمی کنند، (فرهنگ رشیدی)، رجوع به طوس و یسناص 51 و 55 و فرهنگ ایران باستان ص 249 و 251 شود
لغت نامه دهخدا
توس
سلامتی، زمین صلب و سخت، طبیعت واصل
تصویری از توس
تصویر توس
فرهنگ لغت هوشیار
توس
طوس
تصویری از توس
تصویر توس
فرهنگ واژه فارسی سره
توس
از اصوات، جهت راندن گوسفند، شکم گنده، رشد مرحله ای برنج، درد دل و روده، به کلی، به
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توسن
تصویر توسن
(پسرانه)
اسب سرکش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توسا
تصویر توسا
(دخترانه)
توسکا، درختی بلند و جنگلی که در مناطق مرطوب و کنار آبها می روید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی، رام نشده، اسب شوخ و سرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسم
تصویر توسم
به فراست دریافتن، با علامت و نشانی به چیزی پی بردن، وسمه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسد
تصویر توسد
بالش زیر سر نهادن، چیزی را برای خود بالین ساختن، تکیه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسط
تصویر توسط
میانه واقع شدن، میان دو یا چند چیز واقع شدن، میانجی شدن، میانجیگری، میانه روی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسا
تصویر توسا
توسکا، درختی جنگلی با برگ های پهن و پوست تنۀ خاکستری رنگ که داخل آن سرخ رنگ است و دارای تانن و مادۀ ملونی به رنگ سرخ می باشد و در دباغی و رنگرزی به کار می رود، در جنگل های شمال ایران و جاهای مرطوب می روید، نوعی از آن به صورت درختچه است و در اغلب نواحی شمالی ایران و جاهای مرطوب و کنار رودخانه ها می روید، توسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسل
تصویر توسل
به وسیلۀ چیزی به کسی نزدیکی جستن، وسیله قرار دادن، دست به دامن شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسع
تصویر توسع
فراخ شدن، گشاده شدن، فراخ نشستن، فراخی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
شوخگن شدن. (از آنندراج). ریمناک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد). رجوع به وسخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیزی را بالش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از آنندراج). و ساده زیر سرگذاشتن. (از اقرب الموارد). بالین گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). بالش قرار داده شدن. تکیه کردن و گذاشتن سر خود را بر بالش. (ناظم الاطباء) ، ملازم و به جد شدن به چیزی. (آنندراج) ، خوار کردن و به زیر انداختن، چیزی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراخی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). خلاف تضیق در امر و مکان. (از اقرب الموارد). فراخی نمودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، فراخ نشستن در مجلس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تفسح و افزونی دادن در نفقه. (از اقرب الموارد) ، فراخ بودن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، به مجاز تکلم کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، فراخی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
پوست چیزی واشدن. (تاج المصادر بیهقی). پوست از چیزی واشدن. (زوزنی). پوست از سر ریش بازشدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تقشقش و تقشر پوست. (از اقرب الموارد) ، وسف پیدا شدن در شتر، یا در فراخی رسیدن شتر و فربه گردیدن آن، افتادن پشم کهنه و برآمدن پشم نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
توسکا، توسه، رزدار، سیاه توسه و سفیدتوسه، رجوع به توسکادر همین لغت نامه و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 172 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از توسخ
تصویر توسخ
شوخگینی چرکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسا
تصویر توسا
توسکا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسم
تصویر توسم
بفراست دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسن
تصویر توسن
وحشی رام ناشونده، سرکش (چارپا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسل
تصویر توسل
نزدیکی جستن، نزدیکی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسع
تصویر توسع
فراخی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسط
تصویر توسط
فراخی کردن، واسطه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسن
تصویر توسن
((تُ سَ))
وحشی، رام ناشونده، اسب سرکش و رام ناشدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسل
تصویر توسل
((تَ وَ سُّ))
دست به دامان شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسع
تصویر توسع
((تَ وَ سُّ))
فراخ گشتن، وسعت یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسط
تصویر توسط
((تَ وَ سُّ))
میان دو یا چند چیز واقع شدن، در میان نشستن، میانجی شدن میان دو یا چند تن، میانجی گری، وساطت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسم
تصویر توسم
((تَ وَ سُّ))
به فراست دریافتن، وسمه کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توسط
تصویر توسط
بدست، به دست، میان جی
فرهنگ واژه فارسی سره