جدول جو
جدول جو

معنی توانکش - جستجوی لغت در جدول جو

توانکش
(تَ کَ)
دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 267 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توانا
تصویر توانا
(پسرانه)
نیرومند، پرقدرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آوانوش
تصویر آوانوش
(دخترانه)
شنونده آوا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توانگر
تصویر توانگر
توانا، زورمند، کنایه از دارا، ثروتمند، مالدار
فرهنگ فارسی عمید
(تُ)
دولت و ثروت و مال و ملک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه. (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه. (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، فصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دهی از دهستان بخش دشتیاری که در شهرستان چاه بهار واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سُ دَ / دِ)
در تداول عامه، آنکه در مزارهای متبرکه زایرین را راهنمایی کند یا ب خانه خود میبرد و یا به آنان خانه و اثاث به کرا دهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آرزومند و مشتاق. (ناظم الاطباء). رجوع به تمنا و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ اَ)
بمعنی آدمی با نیروی توانا بکار که هرچه بخواهد کند، تواند و بر آن قادر باشد و ترجمه فاعل مختار است به پارسی، زیرا که توانا بمعنی قادر و ناتوان عاجز است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، از صفات خدای تعالی زیرا که دهنده قوت و قدرت و توانائی است. (ناظم الاطباء). رجوع به توان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ چَ / چِ)
تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامۀ منیری). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود
لغت نامه دهخدا
(قَ کَ دَ)
مصدر مرخم توانستن. توانائی. توان. اسم از توانستن. اسم مصدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا توانستم ندانستم چه بود
چونکه دانستم توانستم نبود.
عطار (از یادداشت ایضاً).
رجوع به توانستن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ گَ)
توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران:
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش.
رودکی.
چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه
توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟
فردوسی.
به ایوان او بود یک تا دو ماه
توانگر سپهبد توانگرسپاه.
فردوسی.
توانا دو گونه ست هرچند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر.
ناصرخسرو.
توآن توانگرجاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب.
مسعودسعد.
اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم
از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای
مرا همان نظر پایمردی از در تست
چرا که هست مبارک مرا بدین در پای.
سلمان (از آنندراج).
، پهلوی ’توان کر’... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
ابوشکور.
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش، نفرین برد بی گناه.
ابوشکور.
همی گفت هرکو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود.
فردوسی.
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه تر شد ز درویش نیز.
فردوسی.
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد، کش آز انباز نیست.
فردوسی.
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زرّ کانی.
فرخی.
یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427).
توانگرتر آنکس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
اسدی.
توانگر که او را نه پوشش نه خورد
چه او و چه درویش با گرم و درد.
اسدی.
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدایست درویش ما.
اسدی.
و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه).
زمین گاه پوشیده زو گه برهنه
شجر زو گهی مفلس و گه توانگر.
ناصرخسرو.
چشمت همیشه مانده به دست توانگران
تا اینت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر.
ناصرخسرو.
افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه).
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 32).
و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی. (تذکره الاولیاء عطار).
نبینی که درویش بی دستگاه
به حسرت کند در توانگر نگاه.
سعدی (بوستان).
دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان).
گر کسی خاک مرده باز کند
نشناسد توانگر از درویش.
سعدی (گلستان).
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی
زکوه و فطره و اعتاق و هدی و قربانی
تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی
جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی ؟
سعدی (گلستان).
توانگران که به جنب سرای درویشند
ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند.
سعدی.
توانگر ز دزدان بود ترسناک
تهی کیسه را از گره بر چه باک ؟
امیرخسرو.
غنای طبع بود کیمیای روحانی
چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش.
صائب.
، مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه.صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن:
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار کردار بهتر بود.
فردوسی.
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا که تو گنج علم علامی.
ناصرخسرو.
چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر
چو در دین توانگرتر از قیصریم ؟
ناصرخسرو.
ما از شمار آدمیانیم و سنگدل
از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ.
سوزنی (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این (ناحیت مصر) توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار (به خوزستان) . (حدود العالم) .رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بمعنی تانگو است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به تانگو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی از دهستان اشکورعلیاست که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ نِ)
توانستن. قدرت و قوت. (ناظم الاطباء). اسم مصدر توانستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : وقتی ناگاه داعیه ای پدید آید که در احیاء علوم به مقدار توانش، سعی اختیار کرده اید. (تاریخ بیهق از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و تفصیل این در کتاب مشارب التجارب که در تاریخ ساخته ام به تازی به مقدار دانش و توانش خویش بیان کرده ام. (تاریخ بیهق). بیان کرده آمده است به مقدار توانش و دانش خویش. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانگی
تصویر توانگی
دولت و ثروت و مال و ملک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانگر
تصویر توانگر
زورمند، قادر، توانا
فرهنگ لغت هوشیار
آن که در مزارهای متبرکه زایرین را راهنمائی کند یا بخانه خود می برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوا کش
تصویر هوا کش
پارسی است دمیگ دماغ برابر با بینی از این واژه ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانگر
تصویر توانگر
((تَ گَ))
توانا، ثروتمند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
((تَ چِ))
سیلی که به صورت می زنند، آسیب، نوعی اسلحه گرم، تپانچه، طپانچه، تبنجه، تس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانکش
تصویر کمانکش
((کَ کَ))
تیرانداز، کماندار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توانش
تصویر توانش
استعداد، اقتدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرانکش
تصویر گرانکش
جرثقیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوانش
تصویر خوانش
مطالعه
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نیاز، تاجر، ثروتمند، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، مایه ور، متعین، متمکن، متمول، متنعم، مستطیع، مستغنی، منعم
متضاد: فقیر، درویش، توانا، قادر، زورمند، قوی
متضاد: ضعیف، ناتوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کماندار، کمانگر، کمانگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیر کشیدن اعضای بدن، نوعی احساس درد، بالا و پایین کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی درلفور
فرهنگ گویش مازندرانی
تاوان ده، تاوان دهنده
فرهنگ گویش مازندرانی