جدول جو
جدول جو

معنی تهامون - جستجوی لغت در جدول جو

تهامون
(تَ)
جمع واژۀ تهام: و قوم تهامون،گروه منسوب به تهامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهامان
تصویر وهامان
(پسرانه)
نام پدر سلمان فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
(پسرانه)
زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
زمین هموار، دشت، مقابل آسمان، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تهاون
تصویر تهاون
خوار و سبک شمردن، خفیف پنداشتن، آسان گرفتن، سستی و سهل انگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متهاون
تصویر متهاون
کسی که در کاری سستی و تهاون کند، آنکه امری را حقیر و سبک انگارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
راهنما، رهبر، آنکه راهی را به کسی نشان داده و او را راهنمایی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراموا
تصویر تراموا
قطار برقی درون شهری که بر روی خط آهنی که در خیابان ها قرار دارد، حرکت می کند، قطار خیابانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توامان
تصویر توامان
دوقلو، دو بچه که در یک موقع از یک شکم زاییده شوند، همزاد، جنابه، توأم، دوبلغانه، هم شکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
پیرامون، اطراف و دور و بر کسی یا چیزی یا جایی، گرداگرد، دوروبر، دورتادور، گردبرگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تامپون
تصویر تامپون
تکۀ کوچکی از پارچه، پنبه یا اسفنج که برای جلوگیری از خون ریزی یا جذب ترشحات، داخل حفره های بدن فرو می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
دوایی است که آن را بفارسی ماهلو و بعربی حماما خوانند. گرم و خشک است در دوم، بول را براند. (از برهان قاطع). نوعاً در زبان یونانی چندین قسم دارو از قبیل هیل و خولنجان و زردچوبه و زنجبیل را امامون گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به حماما و ماهلو و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(تِ مُ)
پادشاه سالامین پدر آژاکس است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فصل بهار را گویند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). هزوارش ’بهامین’، پهلوی ’وهار’ (بهار). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ،
فردوسی،
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپی سمند،
فردوسی،
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید،
فردوسی،
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم،
فردوسی،
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار،
فردوسی،
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید،
فردوسی،
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه،
فردوسی،
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت،
فردوسی،
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید،
فردوسی،
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد،
فردوسی،
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید،
فردوسی،
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید،
فردوسی،
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین،
فرخی،
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست،
منوچهری،
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب،
اسدی،
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی،
ناصرخسرو،
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)،
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد،
انوری،
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)،
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه،
نظامی،
، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون،
ناصرخسرو،
، توسعاً، برّ، خشکی، مقابل دریا:
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید،
فردوسی،
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید،
فردوسی،
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان،
عنصری،
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است،
ناصرخسرو،
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)،
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی،
سعدی،
، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال،
رودکی،
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار،
اسدی (گرشاسب نامه)،
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ،
اسدی،
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شدۀ من،
عطار،
، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر:
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید،
فردوسی،
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید،
فردوسی،
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند،
فردوسی،
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند،
فردوسی،
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای،
فردوسی،
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند،
فردوسی،
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست،
فردوسی،
،
هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)،
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک،
فردوسی،
و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)،
- به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)،
- به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن،
- به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم،
(قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیامون
تصویر دیامون
فرانسوی آبگین از سنگ های گرانبها الماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهاون
تصویر تهاون
خوار داشتن، سبک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که بتازی قاع خوانند، ساده، صحرای بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
دلیل هادی نماینده راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امامون
تصویر امامون
یونانی تازی شده ماهلو از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توامین
تصویر توامین
تثنیه توام. دو همزاد، دو همراه دو قرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توامان
تصویر توامان
جنابه همزادان تثنیه توام. دو همزاد، دو همراه دو قرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
پیرامون، گرداگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متهاون
تصویر متهاون
سستکار سستی کننده در کار سهل انگار جمع متهاونین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهاون
تصویر تهاون
((تَ وُ))
کوتاهی کردن، سهل انگاری کردن، خوار شمردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامون
تصویر هامون
دشت، صحرا، زمین هموار، خشکی، هامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
((رَ نُ))
هادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نهامین
تصویر نهامین
((نَ))
آهنگر، حداد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متهاون
تصویر متهاون
((مُ تَ وِ))
کسی که در کاری سستی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنمون
تصویر رهنمون
دلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرامون
تصویر فرامون
بعد، فضا
فرهنگ واژه فارسی سره
اهمال، سستی، سهل انگاری، غفلت، مسامحه، اهمال کردن، سستی ورزیدن، سهل انگاری کردن، غفلت ورزیدن، خوار شمردن
متضاد: جدیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه، بایر، بیابان، قاع، لم یزرع، نامسکون، وادی، بر، خشکی 3، جلگه، دشت، مسطح، هموار، کره زمین
متضاد: گردون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شلوار، تنبان
فرهنگ گویش مازندرانی