جدول جو
جدول جو

معنی تنکت - جستجوی لغت در جدول جو

تنکت
(تِ کِ / تُ کَ / تَ کُ)
قصبه ایست که مابین کولاب و حصار واقع است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از بلاد ترکستان. (انجمن آرا). شهری است از شهرهای شاش (چاچ) وراء سیحون. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع). بر جانب جنوب تتار است. (از جهانگشای جوینی). شهری به چاچ. (دمشقی) :
گیسوی تو شهپر همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت و طفقاج.
سوزنی.
ملکی است مرو را که نباشد در آن شریک
شاه ختا و تنکت و اکیون و روزکند.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به تنکوت و تاریخ جهانگشای و قاموس الاعلام ترکی و حبیب السیر و تاریخ گزیده و الانساب سمعانی و نزهه القلوب ج 3 ص 10 و 257 و 260 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکت
تصویر نکت
نکته ها، مساله های دقیقی که با دقت نظر و امعان فکر به دست آید، جمله های لطیفی که در شخص تاثیر کند و مایه انبساط شود، جمع واژۀ نکته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حنکت
تصویر حنکت
آزمایش، تجربه، زیرکی، آزمودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنکه
تصویر تنکه
شلوار کوتاه که تا سر زانو باشد، زیرشلواری کوتاه مردانه، شلوار کوتاه زنانه، قسمت پایین در و پنجره که از تخته ساخته می شود، قطعۀ فلز نازک و پهن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنکر
تصویر تنکر
ناشناس بودن، خود را ناشناس نمودن، به حال زشت و ناخوش درآمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنک
تصویر تنک
پهن، نازک، برای مثال خدابین شو که پیش اهل بینش / تنک باشد حجاب آفرینش (نظامی۲ - ۳۱۷)، کم حجم
تنک کردن: پهن کردن، گسترانیدن فرش بر روی زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنکت
تصویر آنکت
آن کس که تو را
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ / کِ / تَ نَ کَ / کِ / تُ نُ کَ / کِ)
قرص رائج خواه از زر باشد خواه از نقره یا مس. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). برگه ای از هر فلزی و ورق طلا و ورق نقره و پول رایج و قسمی از سکه. (ناظم الاطباء). مقداری از زر و سیم باشدبه اصطلاح هر جایی... (انجمن آرا) : معبر گفت دو تنکه بده تا تعبیر آن بگویم. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 125). رجوع به دزی ج 1 ص 153 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
نان نازک. (ناظم الاطباء). نان تنک. در عربی رقاق، صلائق و این نوع نان را اکنون در ایران نان لواش گویند... (حاشیۀ برهان چ معین) :
بر خوان وی اندر میان خانه
هم نان تنک بود و هم ونانه.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
کم و اندک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (حاشیۀ برهان چ معین). کم. (ناظم الاطباء) :
به تن بگونۀسیم و به پشت و یال اسپید
در او نشانده تنک پاره های سیم حلال.
فرخی.
، نازک و لطیف. (غیاث اللغات) (آنندراج). نازک. (انجمن آرا). باریک و نازک و لطیف. (ناظم الاطباء). هندی باستانی ’تنو’، ’تنوکه’، نازک و لطیف... (حاشیۀ برهان چ معین) :
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده بسر بر تنک معجری.
منوچهری.
ز فرق سرش باز کردم سبک
تنک تر ز پرّ پشه چادری.
منوچهری.
تسبیح می کنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.
ناصرخسرو.
آن پوست تنک که اندرون خایۀ مرغ باشد یا آنکه اندر اندرون نی باشد به روی آن نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همان پردۀ تنک بیش نیست که آواز است. (کتاب المعارف).
جامۀ عیب تو تنک رشته اند
زآن به تو، نه پرده فروهشته اند.
نظامی.
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام.
سعدی.
و اگر مغزش درست بیرون گیرند... و کارند ثمر تنک پوست دهد. (نزهه القلوب) ، نرم و لطیف. ملایم:
همی رای زد تا جهان شد خنک
وزید از سر کوه بادی تنک.
فردوسی.
، رقیق. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). طبری ’تنک’، روان ضد غلیظ. رقیق. (حاشیۀ برهان چ معین). در دزفولی ’تنک’ بمعنی رقیق و آبکی... آمده. (حاشیۀ برهان ایضاً) : آنگاه این شراب، ستوده آن وقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود و سبک رو بود و به قوام معتدل بود نه تنک و نه سطبر و خوشبوی بود. (هدایه المتعلمین). پس نگاه کن به استخوان خویش که چگونه جسمی محکم از آبی لطیف و تنک بیافریده. (کیمیای سعادت). و اگر قوه ضعیف باشد... دهند تنک از آرد جو و آرد باقلی و آرد نخود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هرگاه که دل بزرگ و خون او سطبر باشد، مردم دلیر و کین ور باشند و هرگاه که دل کوچک و خون او تنک باشد مردم بددل باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را که زکام گرم باشد چشم و روی سرخ شود و آنچه از بینی فرودآید گرم وتیز و تنک و زرد باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا آنچه سطبرتر باشد بر بالا بایستد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب سپید و تنک، غذاء کمتر دهد و مردمان گرم مزاج رابشاید. (نوروزنامۀ منسوب به خیام) ، نازک. رقیق. مقابل متراکم و انبوه:
زآن باده ای که چون به قدح آمد او ز خم
یاقوت زو حجر شد و بیجاده زو شرر
بیرون جام بینی از نور او نشان
چون در میان ابر تنک اندرون قمر.
علی بن الیاس آغاجی.
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در میغ تنک تابنده اختر.
(ویس و رامین).
، سست که ضد محکم و سخت است. (انجمن آرا). کم زور و ناتوان و سست و نرم. (ناظم الاطباء). سبک:
پس آن، پاسخ نامه پیش گوان
بفرمود خواندن همی پهلوان
بزرگان که این نامۀ دلپذیر
شنیدند از گفت فرخ دبیر
هش و رای پیران سبک داشتند
همه پند او را تنک داشتند.
فردوسی.
اگر کوه فرمانش گیرد سبک
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک.
فردوسی.
همانا به مردی سبک داریم
به رای و به دانش تنک داریم.
فردوسی.
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بی رای و مغزی تنک.
فردوسی.
همی دارد او قهرمان را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنک ؟
فردوسی.
نیم تنک سخنی کز عبارت فارغ
به راهواری بیرون همی برم خنگی.
اثیر اخسیکتی.
، نرم، مقابل سخت. مقابل عبوس. شرمگین. شرم آلود:
میر بواحمد محمد خسرو ایران زمین
کایزد او را چند چیز نیک داد از چند باب
با هنر دست سخی و با شرف روی تنک
با خرد خوی نکو و با سخن فصل الخطاب.
فرخی.
و رجوع به تنک روی و تنک و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، در صفت میخواری آید که به اندک نوشیدن شراب مست گردد:
از او بستد آن جام بهمن سبک
دل آرام میخواره ای بد تنک.
فردوسی.
رجوع به تنک جام و تنک شراب شود.
، کم عمق:
گرچه آبی تنک نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل.
اوحدی.
رجوع به تنگ و تنک آب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ داف ف)
پلید شدن بعد پاکی و پاکیزگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَعْ عُ)
برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دور شدن و کناره گزیدن، یقال: تنکب فلان عنا، ای مال . (از اقرب الموارد) ، برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، تیر دادن یا کمان بر دوش افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَ ذُ)
نگونسار شدن. (ناظم الاطباء). تنکیس. (اقرب الموارد). رجوع به تنکیس شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ذَعْ عُ)
پیچیده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچیده و دشوار شدن کار بر کسی. تعکظ. (از اقرب الموارد) ، زفتی ورزیدن، دشوارحال شدن در سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنکت: دیگر از ناحیت تنکوت از موضعی که آن را قراتاهی گویند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تاریخ جهانگشای ج 1 ص 15، 23، 42، 51، 109، 110، 142، 154، 181 و 211 و تنکت شود
لغت نامه دهخدا
(تُ نُ کَ / کِ)
تنبان چرمی که تا سر زانو باشد، وقت کشتی گرفتن پوشند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) :
تنکه در قدمش زود ز هم می پاشد
هرکه رویش تنک افتاد چنین می باشد.
میرنجات (از آنندراج).
، زیرجامۀ کوتاه زنان. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) ، در اصطلاح نجاران، تختۀپهن که میان دو پاسار یا دو آلت در درها و پنجره ها بکار برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
چگونگی تنک. رقت. نقیض سطبری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و خون طبیعی اندر سطبری و تنکی معتدل باشد و سرخ شیرین و خوش بوی باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، رقت. نازکی. نحیفی:
گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند.
نظامی.
مرد تنک زهره نجوید ستیز
از تنکی لرزه کند تیغ تیز.
امیرخسرو (از آنندراج).
، شفاف بودن. رقت:
گر دل تو نز تنکی راز گفت
شیشه که می خورد چرا بازگفت ؟
نظامی.
، نرمی. لطافت. آهستگی: چون اﷲ می گویم می بینم که اﷲ گفتن من از ورای آواز و حرفهای من است و واسطۀ بین اﷲ همان آواز است بدان تنکی. (کتاب المعارف). رجوع به تنک و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مخفف آنکه ترا:
آنکت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(بِ کَ)
قریه ای است از قراء اشتیخن سغد سمرقند. و ابوالحسن علی بن یوسف بن محمد بن فقیه که به مکه از ابومحمد عبدالملک بن محمد بن عبیداﷲ زیبدی حدیث شنوده از آنجا است. (از تاج العروس) (از معجم البلدان) :
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و بنکت و طمغاج.
سوزنی، ثمر درخت گل. (برهان) ثمر درخت گل که آنرا گلبن خوانند. (انجمن آرا). چنانکه درخت نار را ناربن گویند. (آنندراج). میوۀ درخت گل. (ناظم الاطباء). ثمر بوتۀ گل. (فرهنگ فارسی معین) ، نام میوه ای است شبیه سپستان. و میوه ای است مغزدار شبیه چتلاقوچ. (برهان). میوه ای است شبیه سپستان که مغز آنرا خورند که آنرابنگلک و بوگلک نیز خوانند و آنرا بن دون و بترکی چتلاقوچ و بعربی حبهالخضرا خوانند و پسته وار اندک گشاده دهان است. (آنندراج) (انجمن آرا). میوۀ بن. چتلاقوچ. چاتلانقوس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بنگلک شود
لغت نامه دهخدا
(نُ کَ)
جمع واژۀ نکته. رجوع به نکته شود:
در هر سخنی زآن تو علمی و سخائی ست
در هر نکتی زآن تو حلمی و وقاری ست.
فرخی.
سخنانش همه یک سر نکت است
گر سخن گوید تو نکته شمر.
فرخی.
ای سخن های تو اندر کتب علم نکت
وی هنرهای تو بر جامۀ فرهنگ طراز.
فرخی.
ویژه توئی در گهر سخته توئی در هنر
نکته توئی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
بونصر این نامه هارا به خط خویش نکت بیرون آورد تا این عارضه افتاده بود چنین می کرد و از بسیاری نکت چیزی که در آن کراهیتی نبود می فرستاد فرود سرای. (تاریخ بیهقی ص 520). و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتندی تا وی نکت آن را نوشتی و عرضه کردی از دست خویش. (تاریخ بیهقی ص 274). و چند نکت دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی ص 104).
بیشتر تصنیف ها که همی بینم آن است که حشو از نکت فزون تر است. (روضه المنجمین شهمردان بن ابی الخیر). و غرض انوشیروان آن بود تا دبیر هر نامه کی به جوانب بزرگ و اطراف نبشتی و خواندندی نکت آن در سر معلوم انوشیروان می کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91).
جمله الفاظ او نکت زاید
همه الفاظ او غرر باشد.
مسعودسعد.
از وزن و قوافی و ز ایهام سخن گفت
الفاظ نکت بودش و معنی غرر آمد.
سوزنی.
پس به تعلیم شاهزاده مشغول گشت و آنچه از طرف و نتف و نکت بود به بیان و برهان با او می گفت. (سندبادنامه ص 51)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نا)
مأخوذ از فرانسه، به اصطلاح کیمیا ملحی که از اسید تنیک ساخته می شود. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پدید آمدن پختگی در خرما. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد)، نزد بلغا آنست که سخنگو برای ایراد مقصود خویش باآنکه الفاظ متعدد مرادف یکدیگر در نظر دارد، لفظ مخصوصی را بین آن الفاظ برگزیند بمنظور نکته ای واز سایر الفاظ صرف نظر کند و البته برتری لفظ برگزیده شده بر مرادف خود باید واضح و روشن باشد، کقوله تعالی: و انه هو رب الشعری، که مابین ستارگان، شعری را برگزیده با آنکه او تعالی شأنه پروردگار همه کواکب و آفریدگار تمامی این عالم هستی است. برای این نکته که در زمان پیمبر اسلام مردی معروف به ابن ابی کبثه ظهور کرد و ستارۀ شعری راپرستید و مردم را نیز به پرستش آن خواند. برای سرکوب و تقریع مدعی این آیت نازل گردید. (کشاف اصطلاحات الفنون) : و قد رأیت اشیاء کثیره من کتب جالینوس و غیره بخطه (بخط ازرق) و بعضها علیه تنکیت بخط حنین بن اسحاق بالیونانی. (عیون الانباء ج 1 ص 187)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آنکت
تصویر آنکت
مخفف آنکه ترا
فرهنگ لغت هوشیار
کم و اندک ذبیح بهروز آن را پارسی از ریشه سنسکریت می داند تنوک نازک اندک کش تنک (گویش مازندرانی) ترکی تازی گشته هلویی (حلبی) نازک لطیف، کم حجم، پهن، روان رقیق مقابل غلیظ، کم اندک
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نکته، از ریشه پارسی ک نکته ها خجک ها دیل ها جمع نکته: باید که هر روز مسرعی با ملطفه از آن تو بمن رسد و هرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و در آن ملطفه ثبت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
ناشناختگی، پژواگنی ناشناس بودن خود را ناشناس نشان دادن ناشناس شدن، از حالی بحالت زشت و ناخوش در آمدندگرگون گشتن، ناشناختگی، جمع تنکرات
فرهنگ لغت هوشیار
شلوار کوتاه (تاسر زانو) قسمت پائین در و پنجره که از تخته ساخته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنکر
تصویر تنکر
((تَ نَ کُّ))
ناشناس بودن، به حال زشت و ناخوش درآمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنکه
تصویر تنکه
((تَ نَ کُّ))
شلوار کوتاه که تا سر زانو باشد، شلوار کوتاه زنانه یا مردانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنک
تصویر تنک
((تُ نُ))
نازک و لطیف، پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنکه
تصویر تنکه
((تَ کِ یا کَ))
قرص رایج از زر و سیم و مس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنکست
تصویر تنکست
اپال
فرهنگ واژه فارسی سره
شرت، شلوار کوتاه، زیرشلواری کوتاه، نیم شلواری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام قلعه ای قدیمی در تنکابن که در برخی از منابع از آن یاد
فرهنگ گویش مازندرانی
شلوار کوتاه که به جای شورت به کار می رفت و مخصوص زنان بود.، نوعی مسکوک نقره ای قدیم
فرهنگ گویش مازندرانی