جدول جو
جدول جو

معنی تنسخ - جستجوی لغت در جدول جو

تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسق
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
فرهنگ فارسی عمید
تنسخ
(تَ سُ)
چیزی را گویند که بسی نادر و بی مثل و مانند و در غایت نفاست باشد. معرب آن تنسوق. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و معنی ترکیبی آن خوش آیندۀ تن است، چه سخ بمعنی خوش باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
دل سؤال یک نظر می کرد از آن فرخ رخش
زآن لب شیرین نیامد جز بتلخی پاسخش
گاه مهرم کین نماید گاه صلح آیدبجنگ
دور بادا چشم بد زآن شیوه های تنسخش.
ابن یمین (از انجمن آرا).
رجوع به تنسق و تنسوق شود.
، پارچه ای است در هند نازک و لطیف. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنسق
تصویر تنسق
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
تنسخ، هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن، نظم و ترتیب و هماهنگی یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تناسخ
تصویر تناسخ
خارج شدن روح از یک کالبد و داخل شدن آن به کالبد دیگر، انتقال نفس ناطقه از بدنی به بدن دیگر، یکدیگر را نسخ کردن، باطل کردن، زایل کردن
تناسخ ازمنه: پی در پی گذشتن و سپری شدن ازمنه و قرون که انگار هر کدام آن ها حکم ماقبل را نسخ می کند
تناسخ در میراث: در فقه مردن ورثه یکی بعد از دیگری پیش از تقسیم کردن میراث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن، ریز ه ریزه شدن، زایل شدن موی از پوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسم
تصویر تنسم
نفس کشیدن، دم زدن، وزش خفیف باد، جستجوی علم یا خبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسک
تصویر تنسک
زاهد شدن، عابد شدن، پارسایی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ دُ)
به تکلف سیر نمودن خود را از آنچه ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
از هم بریزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برافتادن موی از پوست و بهم پراکنده شدن خاص بالمیت، سست گردیدن شتر چهارساله و درمانده شدن زیر بار، ریزه ریزه گردیدن موش در آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
مسخ شدن و تبدیل صورت یافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به مسخ شود، پاره شدن آنچه رشته شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شوخگن شدن. (از آنندراج). ریمناک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد). رجوع به وسخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نام قبیله ای از یمن زیرا که فراهم آمده در مواضع خود اقامت کردند. (منتهی الارب) (آنندراج). قبیله ای ازیمن. (ناظم الاطباء). نام چند قبیله ای است که در زمان قدیم در بحرین گرد آمده به اقامت در آن مکان سوگندخورده و عهد بستند. (انساب سمعانی) (از اسماء المؤلفین ج 2 ص 124). رجوع به شدالازار ص 124 و تنوخی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در زیر آوردن. (زوزنی). در زیر آوردن فحل ماده را. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن شتر نر، ماده را تا گشنی کند و فروخوابانیدن ناقه جهت آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ثابت ماندن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
قریه ای است بین باکسایا و بندنجین و از اعمال بندنجین است و در آنجا نمکزار وسیعی است. بیشتر نمک بغداد از آن جاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
مردن وارثی پس وارثی پیش از قسمت میراث. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نوبت بنوبت گردیدن زمانه و فی الحدیث: لم تکن نبوه الاتناسخت، ای تحولت من حال الی حال یعنی امرالامه، گذشتن قرنی بعد قرنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به آخر رسیدن قرنی بعد قرنی دیگر و آمدن زمانی بعد زمانی دیگر. (آنندراج). پیاپی گذشتن زمانها و قرنها چنانکه گوئی هریک از آنها حکم ماقبل رانسخ می کند. (فرهنگ فارسی معین) ، زائل شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات). نسخ کردن یکی دیگری را. (از اقرب الموارد). یکدیگر را نسخ کردن. باطل ساختن. ابطال. زایل کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، زائل شدن روح از قالبی و درآمدن آن به قالبی دیگر. (غیاث اللغات). و بدین معنی مناسخه و تناسخ در عرف زائل شدن از قالبی و درآمدن به قالبی دیگر. (آنندراج). خروج روح از قالبی و دخول آن در قالب دیگرکه رسخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). انتقال روح بعد از موت از بدن به بدن انسان دیگر. (فرهنگ فارسی معین). عبارت از تعلق روح است به بدن دیگر بعد از مفارقت آن ازبدن اول بدون آنکه زمانی فاصله شود. چه بین روح و جسد تعشق ذاتی است. (از تعریفات جرجانی). تناسخیان گویند نفوس ناطقه پس از مرگ هنگامی مجرد از ابدان خواهد بود که جمیع کمالات نفسانی را در مرحلۀ فعلیت حائزشده باشد و چیزی از کمالات در مرحلۀ بالقوه برای اونمانده باشد. اما نفوسی که از کمالات بالقوه آنها چیزی باقی است در بدنهای انسانی می گردد از بدنی به بدن دیگر نقل کند تا بغایت کمال از علوم و اخلاق برسند که آنگاه مجرد و پاک از تعلق به بدنها باقی ماند و این انتقال را نسخ نامند. و گویند پاره ای از نفوس ناطقه از بدن انسان به بدن حیوان که مناسب با اوصاف آنان است نزول کند چنانکه بدن شیر برای شجاع و بدن خرگوش برای ترسو و این انتقال را مسخ نامند. و نیز گویندکه بعضی از نفوس ناطقه به اجسام گیاهی انتقال یابندکه آن را رسخ نامند و بعضی دیگر که به جماد منتقل شوند و آن را فسخ نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنفخ
تصویر تنفخ
پرباد شدن، آماس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسخ
تصویر توسخ
شوخگینی چرکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسخ
تصویر ترسخ
چرکین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
قطعه قطعه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسخ
تصویر تمسخ
مسخ شدن و تبدیل صورت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناسخ
تصویر تناسخ
باطل ساختن، زایل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنوخ
تصویر تنوخ
بر جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسب
تصویر تنسب
خویش نمایی خود را خویش کسی جا زدن خود را به کسی بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسوخ
تصویر تنسوخ
هر چیز نفیس تحفه نایاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسم
تصویر تنسم
نفس کشیدن، دم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
عبادت کردن، پرستیدن خداپرستی پارسایی، عابد شدن زاهد گردیدن پارسا شدن پارسایی ورزیدن، زاهدی پارسایی، جمع تنکسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسر
تصویر تنسر
گسستن ریسمان، پراکندن ریم (جراحت) پخش شدگی پخش بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
((تَ سُ))
معرب تنسخ، هر چیز گرانبها و نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسم
تصویر تنسم
((تَ نَ سُّ))
جستجو کردن، دم زدن، نفس کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تناسخ
تصویر تناسخ
((تَ سُ))
یکدیگر را باطل ساختن، انتقال روح شخص مرده به بدن انسانی دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنسک
تصویر تنسک
((تَ نَ سُّ))
عابد شدن، پارسا شدن
فرهنگ فارسی معین