جدول جو
جدول جو

معنی تنسق

تنسق((تَ سُ))
معرب تنسخ، هر چیز گرانبها و نفیس
تصویری از تنسق
تصویر تنسق
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با تنسق

تنسق

تنسق
با یکدیگر منتظم و آراسته شدن، نظم و ترتیب و هماهنگی یافتن
تنسق
فرهنگ فارسی عمید

تنسق

تنسق
تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گذر کرد بر خاطرم بارها
وز آن بود بر خاطرم بارها
که ازبهر فرزند فرخنده فال
برون آورم تنسقی حسب حال
که دستور خوانند آن را بنام
اگر بخت دستور باشد مدام.
نزاری قهستانی (دستورنامه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
رجوع به تنسوق شود
لغت نامه دهخدا

تنسق

تنسق
تناسق. (منتهی الارب). با یکدیگر منتظم و آراسته شدن. (ناظم الاطباء) : تنسقت الاشیاء و تناسقت و انتسقت، انتظم بعضها الی بعض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا