جدول جو
جدول جو

معنی تنافذ - جستجوی لغت در جدول جو

تنافذ
(تَ خَوْ وُ)
به قاضی رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تنافذوا الی القاضی، ای خلصوا الیه فاذا ادلی کل منهم بحجته فیقال تنافدوا (با دال مهمله). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنافد شود
لغت نامه دهخدا
تنافذ
تراوش اغاز
تصویری از تنافذ
تصویر تنافذ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قنافذ
تصویر قنافذ
قنفذها، خارپشت بزرگ تیرانداز که خارهای بلند ابلق دارد ها و آن ها را مانند تیر می اندازدها، جوجه تیغی ها، تشی ها، سیخول ها، زکاسه ها، سکاسه ها، رکاشه ها، اسگرها، اسغرها، سنگرها، سگرها، پهمزک ها، پیهن ها، بیهن ها، روباه ترکی ها، کاسجوک ها، جبروزها، جمع واژۀ قنفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنافی
تصویر تنافی
یکدیگر را نفی کردن، با هم تباین داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنافر
تصویر تنافر
گریختن و دور شدن از یکدیگر، از یکدیگر بیزاری جستن، ناسازگاری، در علوم ادبی ثقیل و دشوار بودن تلفظ چند کلمۀ پشت سر هم که از عیوب فصاحت است، مثل قرب قبر حرب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنافس
تصویر تنافس
افراط کردن در رقابت با یکدیگر، خودنمایی کردن، رغبت کردن در امری یا چیزی از روی رقابت و هم چشمی و برای آن بر یکدیگر پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافذ
تصویر منافذ
منفذ ها، محل های نفوذ، راه ها، محل های گذشتن، پنجره ها، سوراخ ها، جمع واژۀ منفذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
تاثیرگذار، دارای نفوذ، امر و فرمان مطاع، روا، نفوذ کننده، درگذرنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فِ)
جمع واژۀ منفذ. (اقرب الموارد). جمع واژۀ منفذ. سوراخها و راهها و معبرها و جایهای روان شدن و جاری گشتن باد و آب و جز آن. (ناظم الاطباء). خلل و فرج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در تجاویف کاریز اعضا و منافذ جوارح او تردد می کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 54). در منافذ زمین از انواع انبارها مدخر گردانیده. (مرزبان نامه ایضاً ص 143). هوا رابازدارد از رسیدن بدان منافذ. (مصنفات باباافضل)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
به قاضی رسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تنافذ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فِ)
کوه های خرد است یا ریگ توده ها یا پشته های تنک است بر راه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ قنفذ بمعنی خارپشت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
حجت آوردن درنزد قاضی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تخاصم. (اقرب الموارد). رجوع به تنافذ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
باهم برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تواثب بعضی بر بعضی. (اقرب الموارد). رجوع به تواثب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
رغبت کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) (زوزنی). رغبت کردن بطریق مبارات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باهم نفس زدن و فخر کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
موی از پوست برکنده به آتش سوختن جهت خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). یفعل ذلک فی الجدب. (منتهی الارب). رجوع به تنافیط شود، کفک انداختن دیگ. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). تنافط القدر، رومت بالزبد، کفک انداخت آن دیگ. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
یکدیگر را نیست کردن. (زوزنی). یکدیگر را راندن. (مجمل اللغه). باهم منافی گردیدن و یکدیگر را نفی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم دیگر را نیست کردن. (آنندراج). تباین و تدافع: و جیران تنافوا فی المعانی، ای خالف بعضهم بعضاً فی اوصاف المحموده. (اقرب الموارد). اجتماع دو چیز در مکان واحد و زمان واحد چنانکه سیاهی و سفیدی و وجود وعدم. (از تعریفات جرجانی) : و تضاد و تنافی از مزاج طبایع اربعه برخیزد. (سندبادنامه ص 343)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنفذ
تصویر تنفذ
نفوذ داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
درگذرنده، فرو رونده، نفوذ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناقذ
تصویر تناقذ
به قاضی رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافذ
تصویر منافذ
جمع منفذ، رخنه ها روزنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنافذ
تصویر قنافذ
جمع قنفذ، خارپشتان جمع قنفذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنافر
تصویر تنافر
بیگدیگر فخر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
به هم نمایش داد ن به هم از خود گفتن خود نمایی خود نمایی کردن بهم نمایش دادن، رغبت کردن در امری بسبب رقابت و پیش گرفتن برای وصول بدان بر یکدیگر، خود نمایی، جمع تنافسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنافی
تصویر تنافی
یکدیگر را نفی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافذ
تصویر منافذ
((مَ فِ))
جمع منفذ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنافس
تصویر تنافس
((تَ فُ))
رغبت کردن در کاری از روی رقابت و همچشمی به منظور پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنافی
تصویر تنافی
((تَ))
با هم مخالف شدن، یکدیگر را نفی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
((فِ))
نفوذکننده، درگذرنده، رسا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنافر
تصویر تنافر
((تَ فُ))
دوری جستن، از یکدیگر بیزاری جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنفذ
تصویر تنفذ
((تَ نَ فُّ))
نفوذ داشتن، نفوذ یافتن
فرهنگ فارسی معین
انزجار، بیزاری، نفرت زدگی، دل زدگی، رمیدگی، ناسازی، نفرت
متضاد: تمایل، ازهم رمیدن، از هم بیزاری جستن، دوری جستن
متضاد: متمایل شدن، راغب گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منفذها، سوراخ ها، محل های نفوذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خودنمایی، تظاهر، رقابت، هم چشمی، خودنمایی کردن، رقابت کردن، هم چشمی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
Piercing
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نافذ
تصویر نافذ
penetrante
دیکشنری فارسی به پرتغالی