جدول جو
جدول جو

معنی تمکن - جستجوی لغت در جدول جو

تمکن
توانایی پیدا کردن، جای گرفتن، جاگیر شدن، جاه و مقام یافتن، دارای مقام و منزلت شدن، پابرجا شدن
تصویری از تمکن
تصویر تمکن
فرهنگ فارسی عمید
تمکن
جای گرفتن، بر پای بودن
تصویری از تمکن
تصویر تمکن
فرهنگ لغت هوشیار
تمکن
((تَ مَ کُّ))
جاگیر شدن، دارای جاه و مقام شدن، توانا شدن
تصویری از تمکن
تصویر تمکن
فرهنگ فارسی معین
تمکن
تعین، تمول، تنعم، توانگری، ثروت، دارایی، دولت، مال، مکنت، منال
متضاد: افلاس، تهیدستی، فقر، جاه، مقام، منزلت، توانایی، قدرت
متضاد: ناتوانی، جاگرفتن، جاگیر شدن، منزلت یافتن، جاه ومقام یافتن، توانا شدن
متضاد: ناتوان شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمکین
تصویر تمکین
قبول کردن، پذیرفتن، فرمان کسی را پذیرفتن، پابرجا کردن، نیرو و قدرت دادن، به کسی توانایی دادن که به امری یا چیزی دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
امکان دارد، ممکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممکن
تصویر ممکن
جایز، روا، میسر، آسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهرنشین شدن، خوی شهری گزیدن و به اخلاق مردم شهر آشنا شدن، زندگانی اجتماعی، همکاری مردم با یکدیگر در امور زندگانی و فراهم ساختن اسباب ترقی و آسایش خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممکن
تصویر ممکن
ثابت، برقرار، پابرجا، دارای قدرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همکن
تصویر همکن
همکار، هم پیشه، همدست، اقران و امثال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمرن
تصویر تمرن
افزون شدن یا افزونی کردن بر کسی، خوی گرفتن بر چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمسکن
تصویر تمسکن
مسکین شدن، فقیر شدن، تهیدست شدن، خوار و حقیر شدن، درویشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
ترکان، عنوانی برای زنان، بانو، بی بی، خاتون، بیگم، ارجمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
کسی که توانایی و مکنت دارد، جاگرفته، جایگیر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مَکْ کِ)
جاگیر. (منتهی الارب). جاگیرنده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و خست جبلی در نهادش متمکن. (گلستان).
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیابد حساب پرگارش.
سعدی.
، برپای، ساکن و مقیم و متوطن و باشنده. (ناظم الاطباء) ، ثابت و برقرار و محکم و با قدرت و توانا: چون ناصرالدین از وقعۀ طوس باز گردید و به بلخ مطمئن و متمکن بنشست خبر حادثۀ ابوعلی و اصحاب او برسید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 177) ، بامکنت و باثروت. (ناظم الاطباء). دارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح نحوی) اسمی که در آخر آن اعرابهای مختلف پیدا آیند باختلاف عوامل. (غیاث) (آنندراج). اسمی که آخر وی اعراب پذیرد، در این صورت اگر منصرف باشد آن را ’متمکن امکن’ خوانند و ’غیر متمکن’ آن که مبنی باشد. (منتهی الارب). اسم متمکن، اسم معرب را گویند که آخر وی اعراب پذیرد مانند ابراهیم و اگر منصرف باشد آن را المتمکن الامکن گویند مانند زید و عمرو و غیرالمتمکن اسم مبنی را مانند کیف و این. و ظرف متمکن، ظرفی را گویند که گاه ظرف و گاه اسم باشد و هم منصوب گردد و هم مرفوع مانند جلست خلفک و مجلسی خلفک وظرف غیر متمکن کلمه ای را گویند که استعمال نشود مگربطور ظرف و همیشه منصوب باشد مانند لقیته صباحاً و موعدک صباحاً که در هر دو منصوب است و رفع آن جایز نیست مگر در صورتی که معرفه باشد و مقصود صباح روز معینی بود مانند صباح و ذوصباح و از همین قبیل است مساء و ذومساء و عشیه و عشاء و ضحی و سحر و بکر و یوم ولیل و نهار ولی هرگاه نکره باشد و یا الف و لام بر وی داخل گردد مرفوع و مجرور و منصوب هر سه استعمال میگردد. (ناظم الاطباء).
- متمکن شدن، جایگیر شدن: چون محاسن صلاح بر این جمله در ضمیر متمکن شد خواستم تا به عبادت متحلی گردم. (کلیله و دمنه). خلف در ممالک خویش متمکن شد و نفاذ حکم او در نواحی سیستان به قاعده معهود و رسم مألوف باز رفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 54- 55). و سیرت بغی و عناد آن گروه در نهاد وی متمکن نشده است. (گلستان). و به مرتبۀ بالاتر از آن متمکن شد. (گلستان).
- متمکن گردانیدن، جایگیرگردانیدن: متمکن گردانیدن سلطان حسین میرزا را بر سریر سلطنت ایران ملتمس و مستدعی گردید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 218).
- متمکن گردیدن، جای گزین گردیدن: و بتدریج آن حکمتها در مزاج ایشان متمکن گردد. (کلیله و دمنه).
- متمکن گشتن، جایگیر شدن: و چون اپرویز در پادشاهی متمکن گشت مردی بودداهی، جلد، هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). در خدمت امیرنوح بن منصور متمکن گشت. (چهارمقاله ص 24). چون رستم رااز مدد و معاونت مقر خالی یافت بر سر او تاختن آوردو او را از ولایت بیرون کرد... و اصفهبد به ولایت خویش متمکن گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 269).
- متمکن ماندن، جایگیر ماندن. متوقف شدن: یکی را زنی صاحب جمال جوان درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت کابین در خانه متمکن بماند. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمرن
تصویر تمرن
افزونی، خوگیری، نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پا بر جا شایند شایین شدنی شایا نا ور برقرار شده پا بر جا کرده شده پا بر جا کننده بر قرار دارنده. امکان یابنده میسر، امری یا مفهومی و یا موجودی است که از ذات خود اقتضایی نداشته باشد نه اقتضای وجود و نه عدم شاید بود (لغت بیهقی. پارسی نغز 386) مقابل ممتنع محال. یا ممکن بودن امکان داشتن حاصل شدن: (و چون بنا سبب بر متحرکی و ساکنی بود در آن نیز دو قسم بیش ممکن نبود.) (المعجم. چا. دانشگاه 32)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
ممکن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهکن
تصویر تهکن
پشیمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهر نشین شدن، خوی شهری گزیدن و با اخلاق مردم شهر آشنا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمکث
تصویر تمکث
مکث کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمزن
تصویر تمزن
افزونی، خویگیری، جوانمرد نمایی، بر کناری، نو بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسکن
تصویر تمسکن
بیچاره و درویش شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمکین
تصویر تمکین
دست دادن، جای دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفکن
تصویر تفکن
تعجب، بشگفت آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعکن
تصویر تعکن
تو در تویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسکن
تصویر تسکن
بیچاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکن
تصویر ترکن
استوار گردیدن و صاحب وقار بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امکن
تصویر امکن
تواناتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
جاگیر، ساکن و مقیم و متوطن و باشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمکن
تصویر متمکن
((مُ تَ مَ کِّ))
جاگرفته، جایگزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امکن
تصویر امکن
((اَ کَ))
تواناتر، جادارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممکن
تصویر ممکن
شدنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهرآیین، شهریگری، شهرآیینی، پیشینه، فرهنگ، شهرگانی
فرهنگ واژه فارسی سره
توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متمول
متضاد: مفلس، ندار، ثابت، جای گزین، جای گیر، مقیم، دارای امکان، توانا، قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد