جدول جو
جدول جو

معنی تلرز - جستجوی لغت در جدول جو

تلرز
حشره ای گزنده و خونخوار به اندازه مورچه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبرز
تصویر تبرز
نمایان شدن، برتری یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لرز
تصویر لرز
تکان، جنبش، در پزشکی جنبش مداوم بدن که از سرما یا برخی بیماری ها مانند بیماری مالاریا به انسان عارض می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلرز
تصویر فلرز
فلرزنگ، برای مثال شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید / کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید (رودکی - ۵۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خویشتن را نگه داری کردن، پرهیز کردن، خودداری
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
سخت وصلب، مرده. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَجْ)
بخیل دشوارخوی شدن، پس ماندن و درنگ کردن، آب راندن دهن به حرص خوردن انار ترش و جز آن، جامه برچیدن جهت جنگ و سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ)
نام زنی از شاهزادگان اسپانیایی و دختر آلفونس ششم که سفیه و حیله گر بود. وی پس از جنگ و جدال با هانری و آلفونس هشتم و پس از آن با پسرش آلفونس، مغلوب و اسیر شد و بسال 1130 میلادی در زندان درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گرسنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بر زمین افکندن. (منتهی الارب) ، خوردن گوسپند گیاه تر و منقطع گردیدن بدان اجواف آن. (منتهی الارب) ، افتادن موی دم شتر از بیماری. (منتهی الارب). و رجوع به ترز شود، بسته شدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لرزیدن. رعشه. لخشه. رعده. ارتعاد. ارتعاش. ارتعاج. لزره. لرزش. رجفه. اهتزاز. یازه. (برهان). تزلزل. تضعضع. فسره. قشعریره. فراخه:
خود پیشت آفتاب چو من هست سایلی
کش لرز شرم وقت تقاضا برافکند.
خاقانی.
گر بزه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی.
خاقانی.
لرز تو چو سودا بسر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه درآمد.
سلمان (از آنندراج).
فقفقه، لرز از سرما. ارتجاج، لرزیدن و جنبیدن از تب و غیره.
- تب لرز، نافض. نوبه. مالاریا.
- زمین لرز، زمین لرزه. زلزله.
- امثال:
هر که خربزه میخورد پای لرزش هم می ایستد
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
ابزار یا رکویی که در آن چیزی بندند از زر و سیم و خوردنی و جز آن، و اندر کوهستان آن را بدرزه، بتوزه و لارزه نیز گویند و در ماوراءالنهر و خراسان فلرز و فلغز و فلرزنگ. (یادداشت مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی). فلرزنگ. (فرهنگ فارسی معین). به معنی زله باشد، و آن خوردنی و طعامی باشد که از مهمانیها و عروسیهادر کرباس پاره و دستمال بندند. (برهان) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
رجوع به فلرزنگ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مخفف تیریز است. که چاپوق لباس باشد. (فرهنگ نظام) :
عمرها باید که درزی جامه ای بهرم برد
و آستین و تیرز آرد زو پدید و وربدن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 30).
حد آن وربدن و تیرز آن لنگیها
جیب پهلو بود و چال در و روزن دار.
نظام قاری.
این آستین و تیرز از یکدگر جدا
ای درزی وصال تو با وربدن رسان.
نظام قاری.
رجوع به تیریز شود
لغت نامه دهخدا
(تُ مَرِ / تُمْ مَ رِ)
مرد پست بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کوتاه قامت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَجْ جُ)
درپی یکدیگر جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلمس. (اقرب الموارد) ، شتابی کردن در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِءْ تِ)
نگارین شدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معلم شدن جامه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ لَ)
سخت و دشوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استعصاب (دشوار شدن). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ بُ)
شده التصاق. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و متی کانت العظام اکثر تلززا کانت منفعتها ابلغ. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
خویشتن را نگاه داشتن. (دهار). تحرز از چیزی، پرهیز کردن و خویشتن را نگاه داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). توقی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). احتراز و پرهیز. (فرهنگ نظام) : آن دیگری که تحرزی داشت... با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). خردمندان... از جنگ عزلت گرفته اند و از بیدار کردن فتنه... تحرز... واجب دیده. (کلیله و دمنه). دمنه... با دل قوی، بی تردد و تحرز، با وی (گاو) سخن گفت. (کلیله و دمنه). از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است واز خشم پادشاه ناممکن و متعذر. (سندبادنامه ص 72)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بصحرا بیرون شدن قضای حاجت را. (از اقرب الموارد) (از زوزنی). برآمدن بسوی صحرا برای قضای حاجت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن بصحرا غایط کردن را. (از قطر المحیط) ، آشکار شدن و به صحرا برآمدن. (فرهنگ نظام) ، در تداول عامه، تشخص. برجستگی و مشارالیه بودن
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
احتراز و پرهیز
فرهنگ لغت هوشیار
دستار و پارچه ای که خوراکی یا زر و سیم و یا چیزی دیگر در آن بچینند: آن کرنج و شکرش برداشت پاک و اندر آن دستار آن زن بست خاک آن زن از دکان فرو آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرز
تصویر تبرز
نمایان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تهرز
تصویر تهرز
به جنبش در آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورز
تصویر تورز
از ریشه پارسی وزیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلمز
تصویر تلمز
پی یکدیگر جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترز
تصویر ترز
خشک و سخت گردیدن، گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
لرزش، اهتزاز، رعشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لرز
تصویر لرز
((لَ رْ))
لرزه، رعشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرز
تصویر تبرز
((تَ بَ رُّ))
برتری یافتن، پیشی جستن، برآمدن به صحرا برای قضای حاجت، فزونی، برتری، جمع تبرزات
فرهنگ فارسی معین
ارتعاش، تشنج، جنبش، رعشه، لرزش، لرزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجتناب، احتراز، امتناع، امساک، پرهیز، خویشتنداری، دوری، اجتناب کردن، احتراز کردن، پرهیز کردن، دوری جستن، دوری گزیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از مراتع لنگا واقع در منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
لرزش شدید، شوکه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جو دو سر که شبیه ساقه ی گندم و بلندتر از آن استدانه هایش
فرهنگ گویش مازندرانی