جدول جو
جدول جو

معنی تلال - جستجوی لغت در جدول جو

تلال
تل ها، پشته ها، تپه ها، جمع واژۀ تل
تصویری از تلال
تصویر تلال
فرهنگ فارسی عمید
تلال
(تِ)
جمع واژۀ تل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تودۀ خاک و تودۀ ریگ و پشته. (آنندراج) : در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال و یفاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان. (سندبادنامه ص 120)
لغت نامه دهخدا
تلال
(تَ)
از اتباع است، یقال: هو الضلال بن التلال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تلاله شود
لغت نامه دهخدا
تلال
جمع تل، پشته ها جمع تل پشته ها
تصویری از تلال
تصویر تلال
فرهنگ لغت هوشیار
تلال
((تَ))
جمع تل، پشته ها
تصویری از تلال
تصویر تلال
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جلال
تصویر جلال
(پسرانه)
عظمت، بزرگی، شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
بانگ، آواز، صوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلالو
تصویر تلالو
درخشیدن، برق زدن، درخشندگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتلال
تصویر اتلال
تل ها، توده های بزرگ خاک یا شن، تپه ها، پشته ها، جمع واژۀ تل
فرهنگ فارسی عمید
(سَ زَ)
راست ایستادن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ تل ّ، بمعنی توده های خاک و توده های ریگ و پشته. (منتهی الارب) :
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت و زیب تو دگر شد همه اتلال.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
اتل. گام نزدیک نهادن هنگام خشم.
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
از اتباع است، یقال: جأنابالضلاله و التلاله. (منتهی الارب). ضلاله و گمراهی و یا از اتباع ضلاله است. (ناظم الاطباء). و رجوع به تلال شود
لغت نامه دهخدا
ورز مهستی ستر گش بر زناکی بزرگی بزرگواری عظمت، شکوه. بزرگ، معظم چیزی، قوت، شوکت، جاه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلال
تصویر ثلال
هلاک، هلاکی
فرهنگ لغت هوشیار
نوشگوار، پالوده همگ (صاف)، سپیده (آلبومین) آب صاف و گوارا، کرمی که در میان برف پدید آید و در اندرون او آب صافی است و کرم را اندک حیات و حرکت مذبوحی است. آب شیرین و خوشگوار، آب شیرین و صاف
فرهنگ لغت هوشیار
زند آور شایست (سد در) روا دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز
فرهنگ لغت هوشیار
سرکه فروش سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو، جمع خل، سرکه ها، جمع خلل، تباهی ها، جمع خله، خوی ها غوره خرما سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخال
تصویر تخال
با هم دوستی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعال
تصویر تعال
بیا مخفف تعالی: برتری والایی
فرهنگ لغت هوشیار
خوار شدن ذلیل گردیدن، خواری ذلت مذلت، جمع ذلیل، خواران خاکیان جمع ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کرشمه شکنه شیرین زبانی داسار میانجی جافکش (قواد) جاکش ناز کرشمه غمزه، (تصوف) اضطراب و غلقی که در جلوه محبوب از غایت شوق و عشق و ذوق بباطن سالک میرسد و هر چند در آن حال بمرتبت سکر و بیخودی نیست و لیکن اختیار خود ندارد و از کثرت اضطراب هر چه بر دل او در آن حال هیح شود بی اختیار بگوید 0 (شرح گلشن راز 561) میانجی بین بایع و مشتری کسی که با دریافت حق معینی واسطه ما بین خریدار و فروشنده میشود. واسطه بین فروشنده و خریدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
رکن تقطیع موسیقی قدیم، صوت خوانندگی آواز. آواز، صوت
فرهنگ لغت هوشیار
جمع تل، پشته ها، بالش ها، جمع تل توده های خاک و ریگ پشته ها،جمع تل بالشها
فرهنگ لغت هوشیار
درخشیدن برق، درخشیدن ستاره و افروختن و نورانی بودن، رخسار، درخشش، درخشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسال
تصویر تسال
یکدیگر را پرسیدن و از یکدیگر خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتلال
تصویر اتلال
جمع تل، توده های خاک و ریگ، پشته ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلالا
تصویر تلالا
((تَ))
رکن تقطیع موسیقی قدیم، صوت، خوانندگی، آواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلالؤ
تصویر تلالؤ
((تَ لَ لُ))
درخشیدن، برق زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جلال
تصویر جلال
شکوه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تلاش
تصویر تلاش
کوشش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حلال
تصویر حلال
گمیزنده، روا
فرهنگ واژه فارسی سره
برق، تابش، جلا، جلوه، درخشش، درخشندگی، زرق وبرق، فروزش، فروغ لمعان، برق زدن، درخشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد