جدول جو
جدول جو

معنی تفسخ - جستجوی لغت در جدول جو

تفسخ
قطعه قطعه شدن، ریز ه ریزه شدن، زایل شدن موی از پوست
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
فرهنگ فارسی عمید
تفسخ
(تَءْ)
از هم بریزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برافتادن موی از پوست و بهم پراکنده شدن خاص بالمیت، سست گردیدن شتر چهارساله و درمانده شدن زیر بار، ریزه ریزه گردیدن موش در آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تفسخ
قطعه قطعه شدن
تصویری از تفسخ
تصویر تفسخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فسخ
تصویر فسخ
بر هم زدن معامله، باطل کردن پیمان یا بیع، باطل کردن، نقض کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفس
تصویر تفس
گرمی، حرارت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب، تنسق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسح
تصویر تفسح
گشاده ساختن، فراخ ساختن، وسعت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفسه
تصویر تفسه
لکۀ سیاه که در چهرۀ انسان پیدا می شود، کلف، ماه گرفت
اندوه و بی قراری دل، میل و خواهش به هر چیز
حالتی در زنان آبستن که به برخی خوراکی ها رغبت شدید پیدا می کنند، ویار
ملال، اندوه، تلوسه، تالواسه، تلواسه، تاس، تاسه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
گرمی و حرارت. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی گرمی و حرارت و تفسیده و تفسیدن از آن اشتقاق یافته. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ور از او غافل نبودی نفس تو
کی چنان کردی جنون و تفس تو.
مولوی.
آبرو خواهی چو خاک افتاده باش
نی چو آتش در هوا از تاب تفس.
ابن یمین.
رجوع به تاب و تب و تف و تفسیدن و ترکیبهای آنها شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَسْ سِ)
نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که آن عضورا پاره پاره می کنند. (غیاث) (آنندراج). المی است که گویی موضع آن از هم بازمی شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یکی از پانزده وجعی که دارای اسم هستند. شیخ الرئیس در قانون، در ’الاوجاع التی لها اسماء’ گوید: سبب الوجع المفسخ هو ماده ما تتخلل بین العضل و غشائها فتمتد الغشاء بل العضله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
چیزی را گویند که بسی نادر و بی مثل و مانند و در غایت نفاست باشد. معرب آن تنسوق. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و معنی ترکیبی آن خوش آیندۀ تن است، چه سخ بمعنی خوش باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
دل سؤال یک نظر می کرد از آن فرخ رخش
زآن لب شیرین نیامد جز بتلخی پاسخش
گاه مهرم کین نماید گاه صلح آیدبجنگ
دور بادا چشم بد زآن شیوه های تنسخش.
ابن یمین (از انجمن آرا).
رجوع به تنسق و تنسوق شود.
، پارچه ای است در هند نازک و لطیف. (فرهنگ رشیدی) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
فراخ باز نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). فراخ نشستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) ، گشاده کردن و وسعت دادن از برای کسی مجلس را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، گشاد کردن جای را و وسعت دادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معبر یا تنگه. همان تپسکس است که بر ساحل غربی فرات در شام واقع است و منتهای حدود املاک سلیمان میباشد. اول پادشاهان 4:24. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
بیان شدن. واضح و آشکار ساختن. (ناظم الاطباء) ، بیان کردن خواستن. (از اقرب الموارد). رجوع به استفسار شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ سَ)
سیاهیی است که به سبب زیادتی بر بشره پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). و آنرا تاش نیز خوانند و به تازی کلفه و به هندی جهاتی خوانند. (فرهنگ جهانگیری). سیاهی و داغی را گویند که در بشره و اندام آدمی میباشد و آنرا عوام ماه گرفت گویند و بعربی کلف خوانند، اندوه و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، میل و خواهش به هر چیزی که دیده شود هرچند که سیر باشد و این صفت بیشتر عارض زنان آبستن و مردان تریاکی و افیونی میشود. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تاش و تاسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَلْ لُ)
فرونشستن سردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکستن سورت سرما. (از اقرب الموارد) ، فرونشستن تب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زائل شدن غم و اندوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، انفراج و انکشاف اندوه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ ءَخْ خی)
از دو طرف شکستن عهدی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). موافقت دو طرف در فسخ عقدی. (از اقرب الموارد) ، تناقض گفتار: تفاسخ الاقاویل، تناقضت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَحْ)
مسخ شدن و تبدیل صورت یافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به مسخ شود، پاره شدن آنچه رشته شده است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شوخگن شدن. (از آنندراج). ریمناک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وسخ. (اقرب الموارد). رجوع به وسخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
قریه ای است بین باکسایا و بندنجین و از اعمال بندنجین است و در آنجا نمکزار وسیعی است. بیشتر نمک بغداد از آن جاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَسْ سِ)
گوشت مرده ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفسخ شود
لغت نامه دهخدا
گیاسار فرود روان از تن آدمی به گیاه تنگسار (مدصر) انتقال نفس بجسم نباتی
فرهنگ لغت هوشیار
زایل گردانیدن دست کسی را از جائی، تباه گردیدن، برهم زدن معامله و پیمان، باطل کردن پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفس
تصویر تفس
گرمی و حرارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترسخ
تصویر ترسخ
چرکین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسر
تصویر تفسر
بیان و واضح و آشکار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفسح
تصویر تفسح
فراخ ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمسخ
تصویر تمسخ
مسخ شدن و تبدیل صورت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسخ
تصویر توسخ
شوخگینی چرکینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسخ
تصویر تنسخ
هر چیز نفیس و کمیاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفاسخ
تصویر تفاسخ
((تَ سُ))
با یکدیگر در فسخ معامله هم رأی شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفس
تصویر تفس
((تَ))
گرمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فسخ
تصویر فسخ
((فَ سْ))
باطل کردن، نقض کردن، جداجدا کردن، تباه گردانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفسه
تصویر تفسه
((تَ یا تُ سِ))
لکه سیاهی که روی چهره پیدا شود، خواستن هر چیزی، ویار، اندوه و بی تابی
فرهنگ فارسی معین
آسیب دیدن آلت تناسلی زن به هنگام اولین نزدیکی به طوری که
فرهنگ گویش مازندرانی