جدول جو
جدول جو

معنی فسخ

فسخ((فَ سْ))
باطل کردن، نقض کردن، جداجدا کردن، تباه گردانیدن
تصویری از فسخ
تصویر فسخ
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با فسخ

فسخ

فسخ
زایل گردانیدن دست کسی را از جائی، تباه گردیدن، برهم زدن معامله و پیمان، باطل کردن پیمان
فرهنگ لغت هوشیار

فسخ

فسخ
بر هم زدن معامله، باطل کردن پیمان یا بیع، باطل کردن، نقض کردن
فسخ
فرهنگ فارسی عمید

فرخ

فرخ
شاد، تابان، زیبا، خجسته، مبارک، فرخنده، نام یکی از امیران سیستان در عهد سلجوقیان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از مرزبانان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرخ
فرهنگ نامهای ایرانی

وسخ

وسخ
چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، بَهرَک، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
وسخ
فرهنگ فارسی عمید