- ترحل
- بر ستور نشستن، روانه شدن بار بستن
معنی ترحل - جستجوی لغت در جدول جو
- ترحل ((تَ رَ حُّ))
- کوچ کردن
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
فرا رونده
مهر ورزی، دلسوزی
اسپ سپید پشت، جمع رحل، خواب افزار رخت خواب، پالان های اشتران
فربهی
کوچ دادن
بخشودن، بر کسی مهربانی کردن
درود شنیدن
کوچ کردن، رحلت
پیاده شدن
آهسته خوانی
آلوده شدن به خون
به تکبر خرامیدن
نامه نگاری، رساله نوشتن
خشک اندامی پوست بر استخوانی
سرمه کشیدن
فریفتن
مکر کردن، فریفتن، چاره جویی
سرمه کشیدن، سرمه به چشم خود کشیدن
رساله نوشتن، نامه نوشتن، نامه نگاری
خود را به مذهبی منتسب کردن، شعر دیگری را به خود نسبت دادن
رحم داشتن، مهربانی کردن، بر سر لطف و مهربانی آمدن، رحم کردن
رفتگاه فرودگاه سرای آنجا که کوچ کنند مسکن: در نیم شبی که محل سلطان عقل مرحل شیطان جهل گشته بود
((تِ رِ))
فرهنگ فارسی معین
نوعی موتور سیکلت پر قدرت با چرخ های بزرگ و لاستیک آجدار جهت مسابقه و رانندگی در مسیرهای ناهموار و گل آلود
کوچ کردن، کوچیدن