جدول جو
جدول جو

معنی تراشنه - جستجوی لغت در جدول جو

تراشنه
تراشه های کوچک چوب که هنگام تبر زدن، از درخت بریده و جدا شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترانه
تصویر ترانه
(دخترانه)
زیبا، صاحب جمال، سرود، نغمه، آواز، سخن معمولاً موزون که با موسیقی خوانده می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تراونده
تصویر تراونده
کوزه یا ظرفی که نم پس بدهد یا آب از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترانه
تصویر ترانه
سرود، نغمه، در علوم ادبی دوبیتی، برای مثال هر نسفته دری دری می سفت / هر غزاله ترانه ای می گفت (نظامی۴ - ۶۲۷)، تر و تازه، معشوق جوان، جوان خوش صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفینه
تصویر ترفینه
آشی که از قره قروت تهیه شده باشد، آش ترف، ترف با
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
چوب یا چیز دیگر که آن را تراش داده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشه
تصویر تراشه
آنچه از تراشیدن چوب یا چیز دیگر به زمین بریزد، ریزۀ چوب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ نَ / نِ)
جوان خوش صورت و شاهد تر و تازه و صاحب جمال. (برهان) (ناظم الاطباء). جوان خوش صورت و صاحب کمال. (فرهنگ جهانگیری). جوان خوش صورت و شاهد تر و تازه. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شاهدان تر و تازه. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). جوان خوشگل و شاهد تر و تازه. (فرهنگ نظام). از ریشه اوستائی ’تورونه’ بمعنی خرد، تر و تازه. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تر، توره و توله شود:
هر نسفته دری، دری می سفت
هر ترانه ترانه ای می گفت.
نظامی.
، دوبیتی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497) (برهان) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). رباعی. (غیاث اللغات). دوبیتی یعنی رباعی. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوبیتی که نام دیگرش رباعی است و از اقسام شعر است که دارای چهار مصرع است. در مصرع اول و دوم و چهارم قافیه است و در سوم لازم نیست، بعضی گویند در مصرع سوم هم باید قافیه باشد و الا همان دوبیتی و رباعی است. (فرهنگ نظام). اهل دانش ملحونات این وزن [رباعی] را ترانه نام کردند. (از المعجم فی معاییراشعار العجم) :
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وزدلاویزی و خوبی چون ترانۀ بوطلب.
فرخی.
ویکی بود از ندیمان این پادشاه [امیر محمد] شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
حکمت نتوانی شنود از ایرا
ف تنه غزل نغزی و ترانه.
ناصرخسرو.
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید.
امیرمعزی.
- ترانه های خزانگی، مراد از ترانه های عمده و ترانه هایی که پادشاه یا امیری تصنیف کرده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
، نقش، صوت. (برهان)، به اصطلاح اهل نغمه، تصنیفی است که آن سه گوشه داشته باشد هر کدام بطرزی: یکی بیتی و دیگر مدح و یکی دیگر تلا و تلالا. (برهان) (آنندراج). در موسیقی یک قسمت از چهار قسمت نوبت مرتب یعنی تألیف کامل است و آن چهار قسمت قول است و ترانه و فروداشت، نغمه. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). سرود. (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان) (برهان). نغمه و خوانندگی و سرود. (ناظم الاطباء). سرود و نغمه و نوعی از سرود. (غیاث اللغات). نغمه و خوانندگی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و نوا. (فرهنگ نظام). سرود و اشعار ملی و وطنی، مثال: هر مملکتی ترانه ای ملی دارد. (فرهنگ نظام). موج از تشبیهات اوست و با لفظ گفتن و زدن و بستن و سرودن و سنجیدن و بلند کردن مستعمل. (آنندراج). نوعی از اجناس سرود. (شرفنامۀ منیری) : خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار و ندیمانش [طاهر دبیر] بیامدند و مطربان ترانه زنان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
بدانی چو درمانی آنجا کز آنجا
نه بربط رهاند ترا، نه ترانه.
ناصرخسرو.
کاج صمصام را سزد بریال
سوزنی را ترانه بر ره چاچ.
سوزنی.
جز بنده که در ترانۀ مدحت
داردصفت رباب رامشگر.
اثیر اخسیکتی.
هر نسفته دری، دری می سفت
هر ترانه، ترانه ای می گفت.
نظامی.
در پردۀ این ترانۀ تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ.
نظامی.
خیز ای رفیق خفته که صوت نشیدمان
آتش فکند بر شتران از ترانه ای.
اوحدی.
بلندآواز شد موج ترانه
مبارک باد کوس و شادیانه.
محمدخان راسخ (از آنندراج).
لبم به عشق نسنجد ترانۀ اظهار
ولی ز اشک من این مدعا برون آمد.
طالب آملی (از آنندراج).
، بمعنی دهن خوانی و طنز و خوش طبعی نیز هست. (برهان). دهن خوانی و خوش طبعی، بذله و طعنه. (ناظم الاطباء)، بدخویی. (برهان) حیله وری. (برهان). حیله گری. (ناظم الاطباء)، بدخویی. (برهان) (ناظم الاطباء)، بعضی این لغت را بضم اول مخفف تورانه دانند یعنی خوبان منسوب به توران. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تْرا / تِ شِ)
آلت تنفس حیوانات. این کلمه در بعضی کتب علمی زبان فارسی آمده: و دیگری کشتن لارو است و چون در این مرحله تنفس بواسطۀ تراشه هائی که بتوسط سوراخها درسطح بدن باز میشوند و مستقیماً مجاور هوای خارج هستند هرگاه بطریقه ای مانع دم نوزاد شوند حشره دیگر نمی تواند زندگی کند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ / شِ)
مرکّب از: تراش + ه، پسوند نسبت، تراشیده شده و آنچه از تراش برآمده باشد. (از برهان)، آنچه از تراشیدن چیزی بهم رسد چون تراشۀ چوب و تراشۀ قلم و تراشۀ خربزه و مانند آن. (آنندراج)، آنچه هنگام تراشیدن چوب و قلم ریزد. (فرهنگ رشیدی)، آنچه از تراشیدن چوب و جز آن فروریزد. (ناظم الاطباء)، تراش. (شرفنامۀ منیری)، آنچه هنگام تراشیدن قلم و چوب فروریزد. (انجمن آرا) : قلامه، تراشه و چیدۀ ناخن. نحاته، تراشه. (منتهی الارب)، حکیم الملک محمدحسن شهرت بدین معنی تراشیده بسته، چنانکه گوید:
مه نو که بر آسمان جای اوست
تراشیدۀ ناخن پای اوست
و در این تأمل است، چه آنچه از ناخن گیرند آنرا تراشه خوانند و تراشیده صفت ناخن و سم و امثال آن واقع میشود، و حیدر در تعریف نعلبند:
مه بدر تا دید از آن ماه رو
تراشیده شد چون سم اسپ ازو.
(از آنندراج)،
کمتر تراشۀ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
هر تراشه کز سر اقلام او انداخت تیغ
سربهای تاجداران نسیبش یافتم.
خاقانی.
گفت هر دینی که درو بنفس غریزی تراشۀ قلم زر شود آن دین باطل نبود، ایمان آورد و قبیله ایمان آورند. (تذکره الاولیاء عطار)،
گر ابن مقله دگرباره در جهان آید
تراشۀ قلمت را بدیده برباید.
؟ (از انجمن آرا)،
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشۀ قلمت را به مقله بردارد.
؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)،
، هلال واری از خربزه و هندوانه را نیز گویند. (برهان) در گیلکی تریشه. (حاشیۀ برهان چ معین)، هلال واری که از خربزه و هندوانه جدا کنند. (ناظم الاطباء) : بگیرند تراشۀ کدو، تراشۀ خیار و شکوفۀ بید و برگ خبازی همه را بکوبند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، آلتی است آهنی که ازو سنگ را می تراشند. (غیاث اللغات)، قیاساً از این کلمه که مرکب از تراش مفرد امر حاضر تراشیدن و ’ه’ علامت اسم آلت است چون کلمه مناسب بر سر آن درآرند اسم آلت توان ساخت. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ دَ / دِ)
حلاق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). سرتراش. سلمانی:
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
نظامی.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.
نظامی.
، تراش دهنده، چون تیشۀ سنگتراشان، یا درودگران و جز آنها:
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(طَ شِ نَ)
عشبهالعجوز. عشبهالعجول. طرشه. جعفریه و آن گیاهی است که چون سرمه برای ستردن سفیدی (بیاض العین) بکار است. این نام در اصل ’طرسنه’ بوده است. (لکلرک ص 407)
لغت نامه دهخدا
تراشیده شده آنچه از تراش بر آمده باشد، هلال واری از خربزه و هندوانه قاچ. ریزه چوب
فرهنگ لغت هوشیار
جوان خوش صورتشاهد تر و تازه و صاحب جمال، تصنیفی که سه گوشه داشته باشد، هر یک بطرزی: یکی بیتی و دیگری مدح و سوم تلا و تلالا، دو بیتی، سرود نغمه. جوان خوش صورت و شاهد و تر و تازه و صاحب جمال، نغمه، تر و تازه، دو بیتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترگونه
تصویر ترگونه
اندکی مرطوب، کمی نمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابنده
تصویر ترابنده
ترواش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که آنرا با نان توان خورد و همچون ماست و پنیر و دوشاب و مانند آن نان خورش ادام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشیده
تصویر تراشیده
هر چیزی که آنرا تراش داده باشند مانند چوب تخته و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراشنده
تصویر خراشنده
خراش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درابنه
تصویر درابنه
جمع دربان، پارسی تازی گشته دربان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
جمع ارمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی را میتراشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترشابه
تصویر ترشابه
سماق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفینه
تصویر ترفینه
ترف با
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشه
تصویر تراشه
((تَ ش ِ))
تراشیده شده، براده، قاچ (هندوانه یا خربزه)، قطعه کوچکی از سیلیس با مدارهای الکتریکی مجتمع که در ساخت رایانه ها به کار رود (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترانه
تصویر ترانه
((تَ نِ))
تصنیف، قطعه ای کوتاه برای خوانده شدن همراه با سازهای موسیقی، دوبیتی، تر و تازه، زیباروی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارامنه
تصویر ارامنه
ارمنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترفینه
تصویر ترفینه
آش قره قروت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازینه
تصویر ترازینه
اعتدال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سرشانه
تصویر سرشانه
اپل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تراشه
تصویر تراشه
چیپ
فرهنگ واژه فارسی سره
آواز، تصنیف، خنیا، سرود، شعر، قول، گلبانگ، نشید، نغمه، دوبیتی
متضاد: غزل، قصیده، مثنوی، جمیل، جوان، خوشگل
متضاد: زشت، بدگل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قاچ، قاش، تراش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حذف کردن، کوتاه کردن، تراشیدن، برش کردن
دیکشنری اردو به فارسی