جدول جو
جدول جو

معنی ترازنده - جستجوی لغت در جدول جو

ترازنده
(تَ زَ دَ / دِ)
سازنده. کارساز. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. آرایش کننده. رجوع به تراز (مخفف ترازنده) و ترازیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
(دخترانه)
درخشان، درخشنده، روشن، تابان، روشن کننده، افروزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراونده
تصویر تراونده
کوزه یا ظرفی که نم پس بدهد یا آب از آن تراوش کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی می تراشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، بالابرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازنده
تصویر تازنده
دونده، دواننده، تاخت و تازکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
شایسته، لایق، زیبنده، مناسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرازنده
تصویر گرازنده
کسی که از روی ناز و تکبر راه می رود، خرامنده، برای مثال دلیری کند با من این نادلیر / چو گور گرازنده با شرزه شیر (نظامی۵ - ۸۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ دَ / دِ)
زیبنده:
خالق خلق و نگارندۀ ایوان رفیعی
فالق صبح و برازندۀ خورشید منیری.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ دَ / دِ)
حلاق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). سرتراش. سلمانی:
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.
نظامی.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.
نظامی.
، تراش دهنده، چون تیشۀ سنگتراشان، یا درودگران و جز آنها:
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
تراوش کننده. آنکه تراوش کند: و زمینهاء ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند و بخار و پالیزها تره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش شیرینه بیشتر از سوزش سعفه باشد و ترابنده تر از سعفه بود. (ذخیرۀ خورزمشاهی).
- بافتهای ترابنده، در قسمتهای مختلف رستنی بافتهائی است که از پرتوپلاسم آنها موادی ترشح میشود و درنقاط مخصوصی جمع میشود... (گیاه شناسی گل گلاب ص 44).
- بشرۀ ترابنده، بسیاری از شیره ها دارای اسانسهایی هستند که پیوسته ساخته و تبخیر شده، موجب پراکنده شدن بوهای مختلف در هوا می شود... (گیاه شناسی گل گلاب 44).
- پردۀ ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- کیسه ها و آوندهای ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- یاخته های ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43، و ترابیدن و تراویدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دونده. (آنندراج). از تاختن و تاز، تندرو:
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.
فردوسی.
مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ و قوم وی را آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 482).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.
ناصرخسرو.
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟
ناصرخسرو.
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
(گلستان).
، به تاخت آورنده. دواننده:
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب.
فردوسی.
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ زَ دَ / دِ)
آرایش دهنده. پیرایش کننده. (برهان) (آنندراج) :
پرستار صف زد دوصد ماهروی
طراز بتان طرازنده موی.
اسدی.
، نظم دهنده. ناظم:
تا طرازندۀ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آگنده چنان کز دانه نار.
فرخی.
مه از پیل گردیست سالارشان
طرازندۀ رزم و پیکارشان.
اسدی.
بدی صدهزاران سران سترگ
طرازنده گردش سپاهی بزرگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 252)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ دَ / دِ)
بلندکننده. (آنندراج). بالاکننده و افرازنده. (ناظم الاطباء) :
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازندۀ تاج وتخت و کلاه.
فردوسی.
فروزندۀ اختر کاویان
فرازندۀ تخت و بخت کیان.
فردوسی.
- برفرازنده، فرازنده. آنکه چیزی را چون درفش و جز آن افراشته سازد و برپا کند:
که ای برفرازندۀ آسمان
به جنگش گرفتی به صلحش بمان.
سعدی.
- سرفرازنده، سرفراز. مفتخر:
مهان جهان پیش تو بنده اند
وز آن بندگی سرفرازنده اند.
فردوسی.
رجوع به فراز شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
از روی ناز وتکبر خرامنده و به راه رونده. (برهان) :
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون.
فردوسی.
دل افروز بدنام آن خارکن
گرازنده مردی به نیروی تن.
فردوسی.
دلیری کند با من آن نادلیر
چو گور گرازنده با شرزه شیر.
نظامی.
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار.
نظامی.
بلا که دید گرازنده ترز آهوی نر
پری که دید خرامنده تر ز کبک دری.
ازرقی
لغت نامه دهخدا
(تَ دِهْ)
از دهات هزارجریب و دودانگه. رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 122 و ترجمه وحید ص 164 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
آرایش دهنده، پیرایش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازنده
تصویر آغازنده
مبتدی، منشی
فرهنگ لغت هوشیار
از روی ناز و تکبر خرامنده: دلیری کند با من آن نا دلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
افرازنده بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده بند کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابنده
تصویر ترابنده
ترواش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تراشنده
تصویر تراشنده
کسی که چیزی را میتراشد
فرهنگ لغت هوشیار
اسم برازنده، شایسته لایق زیبنده: شغل برازنده، متناسب شکیل: اندام برازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازنده
تصویر تازنده
دونده تند رو، دواننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازنده
تصویر تازنده
((زَ دِ))
دونده، تندرو، دواننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طرازنده
تصویر طرازنده
((طِ زَ دِ))
آرایش دهنده، نظم دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
بلند کننده، گشاینده، مسدود کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
((بَ زَ دَ))
شایسته، زیبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
متناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
ورجاوند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازینه
تصویر ترازینه
اعتدال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترازمندی
تصویر ترازمندی
تعادل
فرهنگ واژه فارسی سره
درخور، زیبنده، سزاوار، شایان، شایسته، قابل، لایق، متناسب، ورجاوند
متضاد: نامتناسب، نالایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد