جدول جو
جدول جو

معنی تدبق - جستجوی لغت در جدول جو

تدبق
(اِ تِ)
شکار شدن بر سریشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکار شدن مرغ با دبق. (اقرب الموارد) (المنجد) ، تدبق چیزی، تلزج آن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دبق
تصویر دبق
سپستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، مویزک عسلی، سنگ پستان، مویزج عسلی، سگ پستان، دارواش، شیرینک، مویزه، داروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تدبر
تصویر تدبر
اندیشیدن، اندیشه کردن، در عاقبت کاری اندیشیدن، چاره اندیشی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ دَبْ بِ)
شکار شونده به سریشم. (از آنندراج). شکارشدۀ با دبق. (ناظم الاطباء). و رجوع به تدبق شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
چیزی است چسبنده مانندسریش که بدان شکار مرغ کنند. (غیاث). چیزی مانند سریشم که مرغان را بدان شکار کنند. (ناظم الاطباء). دبق. (منتهی الارب). سریش. (مهذب الاسماء) (غیاث). چسبی است که بدرختان مالند برای شکار مرغان. از حبی چون نخود مدور و خشن که بر درخت بلوط باشد و آنرا مویز عسل و سپستان گویند پزند و فتیله ها کنند و بر درختان نهند و بدان مرغان بچفسند و بیاویزند: چنگ ایشان اندر وی جای گیرد. (چنگ مرغان اندر عنبر) چنانکه اندر دبق گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). التدبیق، به سریشی استوار کردن. (زوزنی). و رجوع به دبق شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سریش. (مهذب الاسماء). دبق. رجوع به دبق شود. سریشم که بدان مرغان را شکار کند. (منتهی الارب). گیاهی است که در ساقه و شاخه های برخی از درختان مانند امرود ایجاد شود. آنرا از درخت بلوط و سیب و امرود و درختی دیگر گیرند. (مفاتیح). داروش. طبق. طبق. حبی است برنگ و اندام زرشک و آنرا مویزج عسلی گویند بسبب آنکه چون بشکنند لعابی سفید و لزج مانند عسل از درون آن برآید گرم و خشک در دوم و جمیع ورمها را نافع بود و گویند کلمه عربی است. (از برهان قاطع). شجرهالدبق. عین السرطان. حمدالله مستوفی گوید: ثمرۀ آن مانند نخود است و عصارۀ آن دبق است. (نزهه القلوب). مویزک عسلی. مویزج عسلی. (بحر الجواهر). شلم. صمغ درخت. (زمخشری). و هوشی ٔ یلتزق کالغراء یصاد به الطیر. (زمخشری). کشمش کولی به یونانی ایکسس و به لاطینی ویسکوم نامند. اقسوس. حکیم مؤمن در تحفه آرد: بفارسی مویزک عسلی و کشمش کاولیان نامند و آن دانه ای است از نخود کوچکتر و سبز مایل به سیاهی و در جوف او رطوبت چسبنده و دانه های بقدر خشخاش و گیاه او از درخت امرود و غیر آن متکون میشود و چندین شاخ از یک مکان میروید. برگش شبیه به برگ مورد لطیف و سبز نیمرنگ. در آخر دوم گرم و در اول خشک و با رطوبت فضلیه و جاذب از عمق بدن... - انتهی. صاحب اختیارات بدیعی گوید: اقسوس خوانند و آن دانه ای است مشابه زرشک و دانۀ مورد و عطاران شیراز آنرا مویز عسلی خوانند و چون بشکنند عسلی لزج بغایت چسبنده در اندرون بود بهترین وی تازۀ املس بود که لون اندرون وی کراثی بود ولون بیرون وی سیاهی که به سرخی زند و طبیعت وی گرم و خشک در سوم و گویند در دوم... -انتهی:
درون نرم کرده به دیبای روم
برآلوده بیرون او دبق و موم.
فردوسی.
سر تنگ تابوت کردند خشک
به دبق و به قیر و به موم و به مشک.
فردوسی.
سرش را به دبق و به مشک و گلاب
بشویید و تن را بکافور ناب.
فردوسی.
سر زخم جایش بکردند خشک
به دبق و به قیر و به کافور و مشک.
فردوسی.
سرش را بکافور کردند خشک
تنش را به دبق و گلاب وبه مشک.
فردوسی.
و نیز رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی ص 154و به الفاظ الادویه و کشمش کولی شود، سپستان. سگ پستان. سبستان. اطباءالکلبه. مخیطاء. مخیط. مخاطه.
لغت نامه دهخدا
جانوریست که از پوست آن پوستین سازند
لغت نامه دهخدا
(تُ بُ)
چاقچور
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
چسباننده چیزی را. (آنندراج). که می چسباند و سبب چسباندن می گردد و آنکه به سریشم می چسباند. رجوع به دبق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بَ)
به دبق کرده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دبق شود، عیش مدبق، ناقص. غیر کامل و تام. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَبْ بِ)
شکارکننده مرغان را به سریشم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دبق و تدبیق شود
لغت نامه دهخدا
با پوشش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تو بر تو پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، برابر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : یقال: ’اطبقه فتطبق و طبقه فانطبق’، ای جعله مطبقاً فصار کذلک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیکبار رسیدن سیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناگاه رسیدن سیل. (از المنجد) (از اقرب الموارد) : تدلق السیل علیه، اندفع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
در شاهد ذیل ظاهراًتدنیق و بمعنی دقت نظر در معاملات و نفقات آمده است: با غلامان ترک و معارف لشکر در مواجب و جامگیات و اقطاعات طریق شطط و مناقشت و تدنق پیش گرفت لاجرم روزی بر دست دو سه غلام کشته شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 199). رجوع به تدنیق و مدنق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به اندیشه از پی کاری فراشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بیندیشیدن. (دهار). پس کار اندیشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اندیشه کردن و حقیقت چیزی دریافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) .به عاقبت کار نگریستن و تفکر کردن در آن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). تبصر و تأمل و تفهم در امری. (از اقرب الموارد) : اءفلایتدبرون القرآن و لو کان من عند غیراﷲ لوجدوا فیه اختلافاً کثیراً. (قرآن 82/4). اءفلم یدّبّروا القول ام جاءهم ما لم یأت آباءهم الاولین. (قرآن 68/23). و اصل یدّبّروا، یتدبّروا است. (اقرب الموارد). عبارتست از نگریستن در پایان کارها و این نزدیک به تفکر است الا اینکه تفکر تصرف قلب است با نگریستن در دلیل و تدبر تصرف آنست با نگریستن در عواقب. (از تعریفات جرجانی) :...او را پیش خواند و فرمود که پس از تأمل بسیار و استخارت و تدبر و مشاورت، ترا به مهمی بزرگ اختیار کردیم. (کلیله و دمنه). شیر... پس از... تدبر... او (گاو) را مکان اعتماد داد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به سریش استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شکار کردن به سریشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکار کردن با دبق. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تدبّق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ریخته شدن آب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). ریخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به شتاب رفتن چارپا. (المنجد) (از اقرب الموارد). یقال: فلان یتدفق فی الباطل، اذا کان یسارع. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُ)
کوتاه گرداندام. (منتهی الارب). القصیر المجتمع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
با همدیگر دقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). تعارض در دقت. (اقرب الموارد). تعارض و تغالب دو مرد در دقت. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَوْ وُ)
برآغالانیده شدن بچیزی و جدا نشدن از آن و گویند: ما ادبقه، ای ما اضراه. (منتهی الارب). دوسیدن. ملصق شدن. چسبیدن (در تداول امروزی) : و علی هذا النبات (اطرماله) لزوجه تدبق بالید کالعسل. (ابن البیطار)، اندودن بدبق. (دزی ج 1 ص 424)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بلند گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند گردیدن و برآمدن. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درآویختن چیزی را بگردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). معلق ساختن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بِ لا)
شبانگاه دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبق
تصویر دبق
داروش سپستان از گیاهان، تله چسبی برای پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابق
تصویر تابق
پنهان شدن، باز داشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطبق
تصویر تطبق
برابر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
با اندیشه از پی کاری فرا شدن، بیندیشیدن، تبصر و تامل و تفهم در امری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
جهیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدبر
تصویر تدبر
((تَ دَ بُّ))
اندیشه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدفق
تصویر تدفق
((تَ دَ فُّ))
جهیدن آب، روان گشتن آب با سرعت و فشار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دبق
تصویر دبق
((دِ بْ))
سریشم، دانه سبزرنگ سیاهی که بر تنه درختانی مانند امرود جا می گیرد. این دانه پس از خشک شدن، پوستش درهم کشیده و تیره رنگ می شود که در میان آن ماده لزجی وجود دارد. در فارسی، مویزه و مویزک عسلی گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تدبر
تصویر تدبر
چاره اندیشی
فرهنگ واژه فارسی سره
ژرف بینی، ژرف نگری، اندیشه، تامل، تعقل، تعمق، تفکر، چاره اندیشی، ژرف اندیشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد