جدول جو
جدول جو

معنی تحفز - جستجوی لغت در جدول جو

تحفز
(اِ سَ)
بر سر پای نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و فی الحدیث: کان یوسع لمن اتاه فاذا لم یجد متسعاً تحفز له تحفزاً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تحفه
تصویر تحفه
(دخترانه)
شخص یا چیز بسیار ارزشمند، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خویشتن را نگه داری کردن، پرهیز کردن، خودداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، پیشکش، هر چیز کمیاب و گران بها، سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
بسیار شدن اهل مجلس، پر شدن مجلس از مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
جا گرفتن، جاگزین شدن، محصور شدن در جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
خود را حفظ کردن، خودداری کردن، هوشیار و بیدار بودن و پرهیز کردن، خود را نگه داشتن، خویشتن داری
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
پاره پاره شدن. (تاج المصادر بیهقی). بریده شدن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). تقطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
خویشتن را نگاه داشتن. (دهار). تحرز از چیزی، پرهیز کردن و خویشتن را نگاه داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). توقی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). احتراز و پرهیز. (فرهنگ نظام) : آن دیگری که تحرزی داشت... با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). خردمندان... از جنگ عزلت گرفته اند و از بیدار کردن فتنه... تحرز... واجب دیده. (کلیله و دمنه). دمنه... با دل قوی، بی تردد و تحرز، با وی (گاو) سخن گفت. (کلیله و دمنه). از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است واز خشم پادشاه ناممکن و متعذر. (سندبادنامه ص 72)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
باقی ماندن چیزی، دردناک شدن دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و آن همچون فشردگی در دل است. (از اقرب الموارد) ، دامن به کمر زدن کاری را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تهلز. (اقرب الموارد) :
یرفعن للحاوی اذا تحلزا
هاماً اذا هززته تهزهزا.
راجز (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ/ تُ حَ فَ)
ج، تحف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه: تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشاره او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص 503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). گفت هما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه).
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن
آب حیات تحفه که آرد بسوی جان.
؟ (از کلیله و دمنه).
نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست
قول سبکروح راست رطل گران پشت خم.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببراین مرغ را
تحفۀنوروز ساز پیش شه کامیاب.
خاقانی.
جان تحفۀاو کردم، هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم.
خاقانی.
ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصور بن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94).
منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود
سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو.
عطار.
ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع
تحفه کی نقد سحرگاهت دهند.
عطار.
در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی ؟ (گلستان).
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد.
حافظ.
- تحفۀ طراز، نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفۀ نطنز و طرفۀ بغداد:
ای خاطر مسعودسعد
شاید که بجان تحفۀ طرازی.
مسعودسعد.
- تحفۀ نطنز، به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفۀ بغداد.
، برّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفه و در ’وح ف’ مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفه و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تُ فَ)
زنی از اولیات بود. در آغاز کنیزو نوازندۀ عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان درباره وضع خود سرود:
معشرالناس ماجننت ولکن
انا سکرالله و قلبی صاح
اغللتم یدی و لم آت ذنباً
غیر جهدی فی جدی و افتضاحی.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
زدوده شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، زینت گرفتن و آراسته شدن. (منتهی الارب). آراسته شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحفل آب و لبن، گرد آمدن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفل آب، تجمع آن. (قطر المحیط). تحفل شیر، جمع شدن آن. (اقرب الموارد) ، تحفل مجلس، پر گردیدن آن از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرهیز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احتراز. (اقرب الموارد). احتراز و تصون. (قطر المحیط) : علیک بالتحفظ من الناس، ای بالتوقی. (اقرب الموارد). خود را نگه داشتن. (فرهنگ نظام) : و بدین تحفظ و تیقظ، اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه) ، هشیار و بیدار بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح اللغه) ، عنایت به حفظ چیزی داشتن. (از اقرب الموارد) : راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه) ، یک یک یاد گرفتن. (منتهی الارب) (صراح اللغه) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفظ کتاب، یک یک یاد گرفتن آن. (اقرب الموارد). یاد گرفتن. (فرهنگ نظام) ، نوع ششم از انواع هفت گانه تحت جنس حکمت و آن عبارت از آنکه نفس صوری که عقل یا وهم بقوت تفکر یا تخیل مخلص و مستخلص گردانده باشد نیک نگاه دارد و ضبط کند. (نفائس الفنون، حکمت عملی) ، خلق وسط است میان عنایتی زائد بضبط آنچه ضبطش بی فایدۀ عقلی بود و میان غفلتی از استنباط صور که مؤدی به اعراض از آنچه حفظش مهم باشد. (نفائس الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ سَ)
پیوسته بودن در خانه کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ملازم شدن زن خانه خود را. (اقرب الموارد) ، گرد آمدن، تحفش زن مرد را،دوستی ظاهر کردن زن برای مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تحفش زن بر شوی یا اولاد خود، پیوسته مواظب و ملازم بودن آنان را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحیز حیه، بر خویشتن پیچیدن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، تحیز مرد، رسیدن در مکان. (از اقرب الموارد) (ازقطر المحیط) ، حیز و جا گرفتن. (فرهنگ نظام) ، مستولی شدن بر بلدی و ضبط کردن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، حصول در مکان. حصول در حیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فاهم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). با هم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (زوزنی). بر خویشتن پیچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر خود پیچیدن مار. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و برخی آنرا مطلق گرفته اند و مخصوص مار ندانسته اند. (اقرب الموارد) ، از آن سوی که باشی بر دیگر سوی گردیدن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). یک سو رفتن و گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنحی مرد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : دخل علیه فماتحوز له عن فراشه، ای ماتنحی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
مبالغت کردن در گرامی کردن و پرسیدن از حال کسی. (تاج المصادر بیهقی). مهربانی نمودن واز حال کسی پرسیدن. (زوزنی). مهربانی نمودن و مبالغه نمودن در اکرام کسی و از حال کسی پرسیدن و فرحت و سرور ظاهر نمودن به کسی. (آنندراج). نوازش فراوان کردن به کسی و فرحت و سرور ظاهر نمودن به وی و بسیار پرسیدن از حال وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلطف و مبالغه نمودن در اکرام: هو حسن التحفی بقومه. (ازاقرب الموارد) ، کوشیدن در کسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحفی در کاری، کوشیدن در آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، اهتبال. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اهتبال شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بر میان بستن ازار. و منه الحدیث: رأی رجلاً متحجزاً بحبل و هو محرم، ای مشدودالوسط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تحوز
تصویر تحوز
بر خویش پیچیدن، گوشه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحلز
تصویر تحلز
باقی ماندن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
جا گرفتن، محصور شدن در جائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفر
تصویر تحفر
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
خودداری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
زدوده شدن، زینت گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
هدیه، ارمغان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفی
تصویر تحفی
مهربانی، بزرگداشت، شادی نمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
احتراز و پرهیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحزز
تصویر تحزز
پاره پاره شدن، بریده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحفظ
تصویر تحفظ
((تَ حَ فُّ))
هوشیار بودن و پرهیز کردن، خویشتن داری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحرز
تصویر تحرز
خود را نگه داشتن، خودداری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحفل
تصویر تحفل
((تَ حَ فُّ))
محفل ساختن، دور هم جمع شدن، پر شدن مجلس از مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحیز
تصویر تحیز
((تَ حَ یُّ))
جای گرفتن، جاگزین شدن، به کرانه شدن، به گوشه رفتن، فراهم آمدن، جایگزینی، جمع تحیزات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تحفه
تصویر تحفه
((تُ فِ))
هدیه، ارمغان، کمیاب، گران بها، جمع تحف
فرهنگ فارسی معین
امنیّت، حفاظت، تامین
دیکشنری اردو به فارسی