جدول جو
جدول جو

معنی تجرء - جستجوی لغت در جدول جو

تجرء
(اِ)
اجتراء. دلیر گردیدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجرؤ، جرأت کردن و دلیر شدن. این لفظ بطور غلط مشهور تجری با یاء آخر استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به تجرئه و تجرؤ شود
لغت نامه دهخدا
تجرء
جرات کردن و دلیر شدن
تصویری از تجرء
تصویر تجرء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت کردن، دلیری کردن، گستاخی، سرپیچی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
جرعه جرعه نوشیدن آب و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
مجرد بودن، ازدواج نکردن، تنهایی، در تصوف دوری گزیدن از علایق دنیوی، برهنگی
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تکلم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، بنغمت گفتن. (تاج المصادر بیهقی). تنغم. (اقرب الموارد). ترنم کردن، بناز و نعمت زیستن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تمام شدن سال. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). گذشتن سال. (اقرب الموارد). گذشتن سال و تمام شدن آن. (قطر المحیط) :
دمن تجرم بعد عهد انیسها
حجج خلون حلالها و حرامها.
لبید (از اقرب الموارد).
، گذشتن شب و تمام گردیدن و کذلک: تجرم النهار و غیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام شدن و گذشتن شب. (آنندراج). گذشتن شب و تمام گردیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، گناه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی را جرمی نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دعوی گناه کردن بر کسی که نکرده است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرمای ریخته را برچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منکشف و آشکار گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ رِ)
دهی از دهستان ده پیر بخش حومه شهرستان خرم آباد است که در 12 هزارگزی خاور خرم آباد وبر کنار جنوبی راه خرم آباد به بروجرد واقع است. جلگه ای است معتدل و 900 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه آبستان و محصول آن غلات و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آنان فرش و سیاه چادر بافی است. راه اتومبیل رو دارد و ساکنان آن از طایفۀ سادات سیه وندند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج رو’، بچه گرفتن جرو را (بچۀ درندگان)، (منتهی الارب)،
- امثال:
من تجری جرو سوء اکله، در حق کسی گویند که در غیر محل نیکی کند یا از پروردۀ خود بدی بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جرئت و دلیری. (ناظم الاطباء). اصل آن تجرء است. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بنا بگفتۀ رابینو شهری در سه فرسخی بارفروش بوده که اکنون ویران است و آثار آن در مشهدسبز مشاهده شده است. رجوع به تجری اسپ شورپی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فراگرفتن زمین کسی را: تورأت علیه الارض، فراگرفت او را زمین. حکاه ابن جنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به بیل فارفتن گل. (زوزنی). به بیل برکندن گل را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کاویدن توجبه زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروخوردن خشم و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان عادل بن علی). فروخوردن خشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جرعه جرعه خوردن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جرعه جرعه نوشیدن و اندک اندک نوشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). جرعه جرعه نوشیدن. (از اقرب الموارد) (بحر الجواهر) (فرهنگ نظام). معنی جرعه یکبار نوشیدن است. (فرهنگ نظام) : یتجرعه و لایکادیسیغه. (قرآن 14 / 17). هر گاه ملوک را لازم گیرد...و از تجرع شربتهای تلخ تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(تَ جِ)
ده کوچکی از دهستان رقه بخش بشرویۀ شهرستان فردوس است که در 28 هزارگزی باختر بشرویه و 20هزارگزی شمال راه مالرو بشرویه به طبس قرار دارد. کوهستانی و خشک و گرم سیر است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
برهنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (فرهنگ نظام). برهنه گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برهنه شدن و برهنگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، کوشش کردن در کارها. (تاج المصادر بیهقی). کوشش کردن در کار و از هر چیز فارغ شدن و بدانکار پرداختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تجرد للعباده اذا انقطع لها. (اقرب الموارد) ، مجازاً بمعنی ترک دنیا و قطع علائق. (غیاث اللغات) (آنندراج). تنها بودن و گوشه نشین شدن و زن نگرفتن. (فرهنگ نظام) :
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
وز روزگار دامن همت فرونشان.
خاقانی.
، فرونشستن جوش عصیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) ، برآمدن خوشه از غلاف. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، همچون حاجیان گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) : منه حدیث عمر: تجردوا بالحج و ان لم تحرموا، ای تشبهوا بالحاج و ان لم تکونوا حجاجاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حج افراد بجا آوردن. یقال: فلان تجرد بالحج اذا افرده و لم یقرن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح فلسفه) غیرمادی بودن وجود مثل وجود خدا و عقول. (فرهنگ نظام). در لغت تهی بودن و نزد حکما عبارت است از بودن شی ٔ بحیثیتی که نه ماده و نه مقارن ماده باشد مانند مقارنۀ صور و اعراض. کذا فی شرح التجرید. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- تجردگزین، برگزینندۀ تنهائی و گوشه نشینی و تارک علایق دنیوی. (ناظم الاطباء).
- حالت تجرد، حالت تنهائی و گوشه نشینی. (ناظم الاطباء).
- عالم تجرد، عالم انقطاع از ما سوی اﷲ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در بیست و یک هزار و پانصد گزی خاور عجب شیر و 14 هزارگزی شمال شوسۀ مراغه به آذرشهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 532 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سارو محصول آن غلات و حبوبات است شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجرب
تصویر تجرب
آزمایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
برهنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرس
تصویر تجرس
سخن گفتن، تکلم
فرهنگ لغت هوشیار
هفتش (هفت جرعه)، خشم خوری جرعه جرعه نوشیدن، فرو خوردن خشم و آنچه بدان ماند، جرعه جرعه، جمع تجرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرم
تصویر تجرم
تمام شدن سال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرو
تصویر تجرو
دلیر کردن و دلیر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجره
تصویر تجره
آشکار گشت آشکار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرء
تصویر تبرء
بیزار شدن، بیزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرع
تصویر تجرع
((تَ جَ رُّ))
جرعه جرعه نوشیدن آب یا، فرو خوردن خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجرد
تصویر تجرد
((تَ جَ رُّ))
جمع تجردات، زن نداشتن، پیراستن، برهنه گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجرم
تصویر تجرم
((تَ جَ رُّ))
گذشتن، به سر آمدن، گناه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجری
تصویر تجری
((تَ جَ رِّ))
دلیری کردن، شجاعت، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرء
تصویر تبرء
((تَ بَ رُّ))
بیزار شدن، بیزاری
فرهنگ فارسی معین
دلیری، گستاخی، دلیری کردن، گستاخی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جرعه نوشی، جرعه جرعه نوشیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انزوا، عزلت، گوشه گزینی، گوشه گیری، عدم تاهل، عزبی، بی همسری
متضاد: تاهل، پیراستگی، وارستگی، برهنگی، تنهایی، مجرد بودن، برهنه شدن، پیراسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از طوایف ساکن در کتول و بالا جاده ی کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی