جدول جو
جدول جو

معنی تجذی - جستجوی لغت در جدول جو

تجذی
(اِ)
دم کشان بانگ کردن کبوتر، ماده را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تجلی
تصویر تجلی
جلوه گر شدن، هویدا شدن، نمایان شدن، در تصوف نور مکاشفه که از باری تعالی بر دل عارف ظاهر شود، تابش انوار حق در دل سالک پس از پیمودن مراحل سلوک و وصول به مقام فناءفی اللّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاذی
تصویر تاذی
اذیت شدن، آزار دیدن، آزرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجذیر
تصویر تجذیر
ضرب کردن عددی در خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت کردن، دلیری کردن، گستاخی، سرپیچی، نافرمانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
خوردن، غذا خوردن، خورش و پرورش یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
بنا بگفتۀ رابینو شهری در سه فرسخی بارفروش بوده که اکنون ویران است و آثار آن در مشهدسبز مشاهده شده است. رجوع به تجری اسپ شورپی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جزء جزء شدن و قبول تجزیه کردن. (فرهنگ نظام). تجزی که در میان فقها بیاء معمول است و گویند تجزی در اجتهاد ممکن است یا نه در اصل تجزؤ به همزه است. (خیام پور. نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2) ، (اصطلاح علم اصول) تجزی در اصطلاح علمای اصول آنست که کسی در یک یا چند باب از مسائل فقه بمرحلۀ اجتهاد رسیده باشد، نه در تمام ابواب فقه و تجزی نزد اصولیان محل خلاف است و بر فرض امکان متجزی میتواند در مسائلی که در آن مجتهد است بعلم خود عمل کند و در مسائل دیگر محتاج به تقلید است
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : شوهر زن را میکشت و می جوشانید و با اجزا و اعضاء او تزجی و تغذی میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول تهران ص 327) ، مطاوع تغذیه. (از اقرب الموارد). رجوع به تغذیه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج ل و’، ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص 75)، منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)، پیدا شدن. (مجمل اللغه) (ترجمان عادل بن علی)، روشن شدن. (مجمل اللغه)، آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)، روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء)، روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام)، به استعمال فارسیان کنایه از غلبۀ نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعده عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمناو تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج)، آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضره او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضره قاب قوسین و غیب الروح وهو حضره السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح والنفس و محل استیلادالوجود و منصه استجلائه فی کسوه احدیه جمعالکمال و غیب النفس و هو انس المناظره و غیب اللطائف البدنیه و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات)، رجوع به تجلی ذاتی شود.
در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمعالسلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. ودر او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب ونیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده باتجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده وتجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، مؤلف نفائس الفنون آرد: وتجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات وشهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص 171) : و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا. (قرآن 7 / 143)،
زمین امشب تو گویی کوه طور است
کز او نور تجلی آشکار است.
عنصری.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را.
انوری.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند.
خاقانی.
از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو
بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند.
خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را.
ظهیر.
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
(بوستان)،
بیخود از شعشعۀ پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند.
حافظ.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار.
هاتف.
، سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
مرکّب از: ’ج ل ی’، بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص 77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) ، نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً)، نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَلْ لی)
سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 هجری قمری درگذشت و از اشعار اوست:
بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی
هر طرف پروانه بر طوفست و هر سوبلبلی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به آتشکدۀ آذر شود
ملا تجلی، از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست:
هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا
رسید مژده که درهای آسمان بستند.
(آتشکدۀ آذر).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(تِ جِلْ لی)
دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن ازرود خانه تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مجتمع شدن قوم با هم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مجتمع شدن آن گروه با هم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جنایت نهادن. (تاج المصادر بیهقی). منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). گناه بر کسی بستن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : او از سر دالت و انبساط به جواب موحش قیام می نمودو بر دیگری تجنی مینهاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 359) ، چیدن میوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرکّب از: ’ج رو’، بچه گرفتن جرو را (بچۀ درندگان)، (منتهی الارب)،
- امثال:
من تجری جرو سوء اکله، در حق کسی گویند که در غیر محل نیکی کند یا از پروردۀ خود بدی بیند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جرئت و دلیری. (ناظم الاطباء). اصل آن تجرء است. رجوع بهمین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مبالغۀ جذم. (تاج المصادر بیهقی). بریدن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بریدن و از بیخ کندن. (ناظم الاطباء) ، تجذیر عددی، بدست آوردن جذر آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به جذر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پاره پاره کردن. (زوزنی) ، تبعیت خواستن از قوم و ناکردن ایشان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجری
تصویر تجری
جرئت و دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجذیر
تصویر تجذیر
از بیخ بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجذیذ
تصویر تجذیذ
رویگردانی رویگردانی از پیروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
بخش شدن لختش (لخت جز) قسمت شدن بهره شدن: غیر قابل تجزی، جمع تجزیات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاذی
تصویر تاذی
آزار دیدن، اذیت کشیدن آزردگی آزردن آزرده شدن اذیت دیدن، آزردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجنی
تصویر تجنی
گناه بستن، دوراندن، پرهیزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجذیم
تصویر تجذیم
بریدن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
ظاهر و منشکف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجزی
تصویر تجزی
((تَ جَ زّ))
قسمت شدن، بهره شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
((تَ جَ لّ))
پدید آمدن، نمایان شدن، هویدایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تغذی
تصویر تغذی
((تَ غَ ذِّ))
غذا خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجنی
تصویر تجنی
((تَ جَ نّ))
گناه بستن، جنایت نهادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تأذی
تصویر تأذی
((تَ أَ ذّ))
آزرده شدن، آزار دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجذیر
تصویر تجذیر
((تَ))
از ریشه کندن، بریدن، عددی را در خود ضرب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجری
تصویر تجری
((تَ جَ رِّ))
دلیری کردن، شجاعت، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجلی
تصویر تجلی
نمود
فرهنگ واژه فارسی سره