جدول جو
جدول جو

معنی تتابع - جستجوی لغت در جدول جو

تتابع
پیاپی شدن، در پی هم قرار گرفتن
تصویری از تتابع
تصویر تتابع
فرهنگ فارسی عمید
تتابع
(اِ تِ)
پیاپی درافتادن. (زوزنی). پیاپی شدن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توالی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). توالی و پشت هم درآمدن. (فرهنگ نظام) : تتابعت الاخبار اذا جاء بعضها فی اثر بعض. (اقرب الموارد) ، با یکدیگر پس روی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، متناسب و مشابه بودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تتابع
پیاپی در افتادن، پیاپی شدن
تصویری از تتابع
تصویر تتابع
فرهنگ لغت هوشیار
تتابع
((تَ بُ))
پیاپی شدن
تصویری از تتابع
تصویر تتابع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تابع
تصویر تابع
پیرو، پیروی کننده، دنبال کننده، مطیع، هر یک از مسلمانانی که صحابی را دیده و از آنان پیروی کرده باشد، تابعی، کنایه از تحت تاثیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توابع
تصویر توابع
پیرو، پیروی کننده، در علوم ادبی در دستور زبان فارسی، کلمات مهمل و بی معنی که دنبال بعضی از کلمات گفته و نوشته می شود مانند «پخت» در رخت وپخت و «پاخت» در ساخت و پاخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متابع
تصویر متابع
پیروی کننده، پیرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
پی در پی، پیاپی، پشت سرهم، یکی پس ازدیگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تتبع
تصویر تتبع
امری یا موضوعی را به دقت مطالعه کردن، تفحص، تبعیت کردن، پیروی کردن، دنبال کردن، در پی چیزی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بِ)
جمع واژۀ تابع. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمع تابع وتبع، مفرد هم آمده است. (آنندراج). جمع واژۀ تابعه. (ناظم الاطباء) ، ملحقات و لواحق و متع-لقات وهر چیز که پیروی کند چیز دیگری را و نیز لفظی که پیروی لفظ دیگر نماید مانند ’حسن بسن’. (ناظم الاطباء) ، اسمهایی که اعراب آنها بر سبیل تبعیت غیر باشد چون صفه، بدل، عطف بیان، عطف بحروف.
- توابع خطابت، آنچه توابع خطابت بود که آنرا تحسینات و تزیینات خوانند. رجوع به اساس الاقتباس صص 574-585 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
پس رو و پیرو. (آنندراج). پس روی کننده و پیاپی کننده و در پی کسی رونده در عمل و پیوسته و پیرو و مطیع. (ناظم الاطباء). تبعیت کننده. پیرو:
همه اختران رای او را متابع
همه خسروان حکم او را مسخر.
فرخی.
گفتند فرمان خداوند سلطان آن است که ما متابع خوارزمشاه باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 356).
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
چرا خواهد مرا نادان متابع
نیابد روبه از شیران عیالی.
ناصرخسرو (دیوان ص 489).
اگر مزدک خزانۀ تو تاراج زند منع نتوانی کردن، چون متابع رأی او شدی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87).
ایمان ترا جهان متابع
فرمان ترا فلک مسخر.
مسعودسعد.
شیر بینم همی متابع رنگ
باز بینم همی مسخر خاد.
مسعودسعد.
سلطان تابع رای و متابع هوای پدر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358). در... از درویشان و محبان و متابعان حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه بسیار بودند. (انیس الطالبین بخاری ص 149)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
محکم و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گردن ستیخ کردن و سربلند کردن در رفتار. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
پی در پی شونده. (آنندراج). پی در پی و متوالی. مأخوذ ازتازی، پی در پی و یکی پس از دیگری و متعاقب و متوالی و مسلسل. (ناظم الاطباء) : بر تعاقب ایام و لیالی متتابع و متوالی. (مرزبان نامه) ، با یکدیگر پس روی کننده. (آنندراج). آن که پس از دیگری رود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتابع شود.
- چند روز متتابع، چند روز متوالی و پی در پی. (ناظم الاطباء).
- رجل متتابعالعلم، مردی که علوم او با یکدیگر مشابه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- غصن متتابع، شاخ بی گره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- فرس متتابعالخلق، اسب متناسب الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- قوافل متتابعالنزول، کاروانهائی که یکی پس از دیگری فرودآید. (ناظم الاطباء).
، آن که کاری را پس از کار دیگر کند، آن که افتان و خیزان حرکت کند مانندمیخوارۀ مست، شتری که در هنگام رفتن کتف های خود را بجنباند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
از پی فراشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیروی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پیروی و متابعت. (فرهنگ نظام) ، پی در پی طلب کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). طلب کردن کسی را برفتن در پی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پی چیزی رفتن بطلب آن. (غیاث اللغات) (آنندراج). با جد و جهد چیزی را طلب کردن. (ناظم الاطباء). تفحص و تلاش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (المنجد) (ناظم الاطباء). کوشش. (ناظم الاطباء). جستجو و تفحص. (فرهنگ نظام) : تا همت بتحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید. (کلیله و دمنه). از سمرقند بر عزیمت تتبع ایشان بر راه بخارا بجانب جند رفت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
اقدام کردن در امری برخلاف مردم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، بر روی درافتادن و تمادی و سرعت نمودن در شر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بر روی درافتادن در بدی و سرعت نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ستیهیدن در چیزی. (از قطر المحیط). ستیهیدن و خودرایی نمودن، ایستاده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : تتایع للقیام، استقل له . (قطر المحیط) ، جنبانیدن شتر کتفهای خود را در رفتن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، پیاپی درفتادن، ازدحام نمودن، خویشتن را سست انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گذشتن باد بر برگ. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ناوانیدن باد سر گیاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تتبع
تصویر تتبع
پیروی کردن، متابعت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابع
تصویر تابع
مطیع، خادم، فرمانبردار، پیرو، چاکر، پس رو
فرهنگ لغت هوشیار
پیاپی افزودگان آوردن چند واژه زیر دار درچامه دنبال هم چون: سر تاجداران پیروزکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتابعین
تصویر متتابعین
جمع متتابع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
پی در پی و متوالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متابع
تصویر متابع
محکم و استوار پس رو و پیرو، تبعیت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتایع
تصویر تتایع
اقدام کردن در امری بر خلاف مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توابع
تصویر توابع
جمع تابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابع
تصویر تابع
((بِ))
پس رو، پیرو، فرمان بردار، مطیع، در ریاضی هرگاه میان دو تغییرپذیر چنان بستگی وجود داشته باشد که تغییر یکی در دیگری تغییری پدید آورد، نخستین را متغیر اصلی و دومی را متغیر تابع یا «تابع» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تتبع
تصویر تتبع
((تَ تَ بُّ))
در پی رفتن، جستجو کردن، تحقیق کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متابع
تصویر متابع
((مُ بِ))
پیروی کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توابع
تصویر توابع
((تَ بِ))
جمع تابع، چاکران، پس روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متتابع
تصویر متتابع
((مُ تَ بِ))
پی درپی شونده، متوالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابع
تصویر تابع
پیرو، پردازه
فرهنگ واژه فارسی سره
رام، فرمانبردار، مطیع، منقاد
متضاد: سرکش، نافرمان، بسته، پیرو، دنباله رو، طرفدار، وابسته، هواخواه
متضاد: پیشوا، تبعه، چاکر، فرعی، تابعه، تابعی
متضاد: متغیر، متاثر، تاثیرگیرنده، تحت تاثیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بررسی، پژوهش، تحقیق، تعمق، تفحص، تلاش، جستجو، کاوش، کنجکاوی، مطالعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متعلقات، وابسته ها، حومه ها، اطراف، پیروان، چاکران، پی آمدها، نتایج، تابع ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از تقسیمات قدیم تنکابن، شامل دو هزار و سه هزار تا سادات
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر دست، مطیع
دیکشنری اردو به فارسی