جدول جو
جدول جو

معنی تاش - جستجوی لغت در جدول جو

تاش
تا او را، برای مثال بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱ - ۷۰)
لکه های سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا می شود، کلف، کک مک، ماه گرفتگی
یار، دوست، صاحب، پسوندی که به جای پیشوند هم به کار می رفت، برای مثال خیلتاش، شهرتاش، من و تو هر دو خواجه تاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی - ۱۰۵)
تصویری از تاش
تصویر تاش
فرهنگ فارسی عمید
تاش
ابوالعباس حسام الدوله، بقول تاریخ یمینی، وی از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و چون به آثار نجابت و انوار شهامت متحلی بود، ابوجعفر او را لایق خدمت منصور بن نوح دید و بتحفه پیش وی برد، آنگاه که ابوالحسین عبداﷲ بن احمد عتبی وزارت نوح بن منصور یافت، امیرحاجبی بزرگ به حسام الدوله ابوالعباس تاش رسید، در این هنگام سرداری و سپهسالاری لشکر خراسان با ابوالحسن سیمجور بود و چون ابوالحسن سیمجور از کار سپهسالاری برافتاد، ابوالعباس تاش سپهسالار و سردار لشکر شد و چون فخرالدوله از دست برادر خود مؤیدالدوله به گرگان گریخته و به درگاه قابوس بن وشمگیر شوهرخاله و پدرزنش پناه برده بود، مؤیدالدوله در سال 371 هجری قمری به گرگان لشکر کشید، قابوس و فخرالدوله گرگان را رها کرده به نیشابور رفتند و از حسام الدولۀ تاش که والی ولایت نیشابور و توابع آن بود، استمداد کردند، حسام الدوله آنان را معزز و مکرم داشت و به اشارت امیر نوح به گرگان که در تصرف مؤیدالدوله بود، حمله برد ولی شکست یافت و با قابوس و فخرالدوله به نیشابور بازآمدندو به حضرت بخارا انها کردند و به انتظار رسیدن کمک از ابوالحسین عتبی وزیر نوح بن منصور سامانی چشم براه میداشتند تا آنگاه که از قتل ابوالحسین عتبی بدست کسان فایق و بتحریک ابوالحسن سیمجور آگاه شدند، حسام الدولۀ تاش بدستور نوح بن منصور به بخارا رفت تا تلافی آن خلل و تدارک آن حال کند، چون تاش به بخارا رفت ابوالحسن سیمجور عرصۀ خراسان خالی یافت و با فایق همدست شد، ابوعلی عمال تاش را که در خراسان بودند، بگرفت و اموال آنان بستد تا تاش از بخارا عازم خراسان شد و بجنگ فایق همت گماشت ولی بر اثر وساطت، جنگی درنگرفت و قرار بر آن شد که نیشابور تاش را باشد و هرات بوعلی را و بر این وجه مصالحه کردند، چون وزارت به عبداﷲ بن عزیز رسید، تاش را از منصب سپهسالاری لشکر خراسان معزول کرد و ابوالحسن سیمجور را بر آن کار گماشت، در این حال مؤیدالدوله و عضدالدوله وفات یافته بودند و پادشاهی به فخرالدوله رسیده بود، ابوالحسن سیمجور چون حال چنان دید، نیشابور را تصرف کرد و فخرالدوله تاش را یاری داد تا بکمک لشکر دیلم ابوالحسن سیمجور متواری شد ولی عبداﷲ بن عزیز و مفسدان، عمل تاش را نکوهیدند و نوح بن منصور را از وی برگرداندند و ابوالحسن سیمجور را به لشکر و عدت یاری دادند تا به نیشابور حمله برد و تاش شکست یافت و به گرگان رفت و مدتی چند در دربار فخرالدوله معزز و مکرم بسر برد و کوشش وی در زایل ساختن آن تهمت در پیشگاه نوح بن منصور بی اثر ماند تا آنکه در سال 376 هجری قمری در گرگان وبائی سخت ظاهر شد و تاش وفات یافت، رجوع به تاریخ یمینی صص 45-72 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 429 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1121 و آثارالباقیه ص 134 و تاریخ گزیده ص 386، 387، 420، 421 و تاریخ بخارا ص 117 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 و چ فیاض ص 205 و ص 452 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 364- 365 و ابوالعباس تاش شود
بک، نظیم (1311 هجری قمری) ناظر مدرسه خدیویه. او راست: التحفه البهیه فی اصول الهندسه. طبع بولاق بسال 1306 هجری قمری1892/م. و تحفه الطلاب فی علم الحساب. طبع مصر بسال 1310هجری قمری/ 1897م. (معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
تاش
کلف، (بحر الجواهر)، کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء)، کلف که بر روی بعض مردم پدید آید، (غیاث اللغات)، کلف که بر رو و اندام پدید آید، (آنندراج) (انجمن آرا)، خالهای کوچک سیاه رنگ که بر رو ظاهر میشود، (فرهنگ نظام)، کلمک، (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا)، ککمک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام)، آن را عوام ماه گرفت خوانند، (برهان)، آن را ماه گرفته نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
چو بیخ سوسن آزاد را جوشی و از آبش
بشویی روی خود را پاک سازد تاش از رویت،
یوسف طبیب (از فرهنگ جهانگیری)،
تاش را چار گشت معنی باز
کلف و بخت و خواجه و انباز،
؟ (از آنندراج)،
، یار و شریک و انباز، (برهان)، شریک و انباز و شریک در سوداگری و یار و رفیق و همدم، (ناظم الاطباء)، یار و شریک، (غیاث اللغات)، خداوند، صاحب، خداوند خانه، (برهان) (ناظم الاطباء)، خداوند، (غیاث اللغات)، خواجه و خداوند، (شرفنامۀ منیری)، خواجه و خداوند کبار و خانه، (مؤید الفضلاء)، بخت، (آنندراج) (انجمن آرا)، مؤیدالفضلاء بمعنی خالص آورده، ولی این معنی ثابت نیست، (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تاش
قریه ای بوده که از سنگ ساخته اند و بتدریج شهری آباد شده و شش هزار خانه خوب آباد در آن است و آن را تاشکند نیز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، رجوع به تاشکند شود
ناحیه ای در ساری، رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 57 و 64 و 65 و 79 و 80 و 81 و 126 و 131 شود
لغت نامه دهخدا
تاش
در ترکی، سنگ را گویند، (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا)، تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است، (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تاش
نامی است که مردم چین به عرب دهد و آن را از کلمه تازی گرفته اند
لغت نامه دهخدا
تاش
مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و ’داش’ در ترکی مرادف بلفظ ’هم’ آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی، و نیز قرنداش (برادر و خواهر)، (دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340 - 341)، کوکلتاش (برادر رضاعی)، (فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، و آتاش (هم نام) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک) و لقب تاش (هم لقب)، وطن تاش (هم وطن)، خیلتاش (هم خیل)، ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش، (برهان)، همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است، (غیاث اللغات)، در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه ’هم’ که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق، (غیاث اللغات)، ادوات شرکت است بمعنی ’هم’ مثل خواجه تاش (هم خواجه) یعنی دو نفر نوکر یا بستۀ یک خواجه، (فرهنگ نظام)، ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد، چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند، (آنندراج) (انجمن آرا) :
درین بندگی خواجه تاشم ترا
گر آیم بتو بنده باشم ترا،
نظامی،
میکائیلت نشانده بر پر
آورده بخواجه تاش دیگر،
نظامی،
نفس کو خواجه تاش زندگانیست
ز ما پروردۀ باد خزانیست،
نظامی،
با حکیم او رازها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهرتاش،
مولوی،
من و تو هردو خواجه تاشانیم،
سعدی (گلستان)،
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند،
سعدی،
چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش،
سعدی (گلستان)،
، گاه بمنزلۀ عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین:
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان،
ناصرخسرو،
جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر
که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش،
ناصرخسرو،
چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین،
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 343)،
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان،
خاقانی (ایضاً ص 319)
لغت نامه دهخدا
تاش
مخفّف این ستاتو کو آنته، وضع حاضر، برادر نقاش فوق موسوم به اسحاق وان استاد نیز بسبک هلندی نقاشی میکرد. مولد وی نیز لوبک بسال 1621 و وفات در آمستردام بسال 1657م. او نیز به نقاشی صحنه های داخلی و صحنه های عمومی و غیره پرداخته است. پرده های نقاشی او در موزه های آمستردام و بروکسل و وین و مادرید و لوور مضبوط است
لغت نامه دهخدا
تاش
دوست، صاحب، یار
تصویری از تاش
تصویر تاش
فرهنگ لغت هوشیار
تاش
کک و مک، ماه گرفتگی
تصویری از تاش
تصویر تاش
فرهنگ فارسی معین
تاش
یار، دوست، در فارسی پسوندی است که در آخر برخی واژه ها معنای «هم» می دهد. مانند، خیلتاش، همقطار
تصویری از تاش
تصویر تاش
فرهنگ فارسی معین
تاش
دولت یار، خداوند، صاحب، شریک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاش
هم ردیف، هم سنگ، هماورد، گذرگاه، شیب تند، تراش، تراشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آتاش
تصویر آتاش
(پسرانه)
آداش، همنام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تاشکل
تصویر تاشکل
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاشک
تصویر تاشک
کره، ماست چکیده، مرد چابک و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتاش
تصویر آتاش
آداش، نسبت میان دو تن که یک نام داشته باشند، همنام، هم اسم
فرهنگ فارسی عمید
مرکّب از تاش + ی (حاصل مصدر)، خواجه تاشی: هم خواجگی آتاشی (از ’آد’ بمعنی نام + تاشی) : هم نامی لقب تاشی: هم لقبی رجوع بتاش شود
لغت نامه دهخدا
گوساله مانند، یکی از شهرهای آموریان که در یهودا بود. و فعلاً آن را عجلان گویند و آن تلی است که به مسافت ده میل بشمال شرقی غزه واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چابک. (آنندراج) (انجمن آرا). مرد چابک و چالاک. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مردم چابک و چالاک. (برهان) (ناظم الاطباء). مردی چابک. (فرهنگ اوبهی). بعضی گفته اند خطا است و صحیح تاشک بضم شین است. (فرهنگ رشیدی) ، بعضی گویند نفایۀ ماست است یعنی آنچه از ماست به کاری نیاید و سیاه و ضایع شده باشد. (برهان). آب ماست. (ناظم الاطباء). نفایۀ ماست. (فرهنگ اوبهی) ، مسکه باشد و او را بتازی زبده خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کره و مسکه هم آمده است که بعربی زبده خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). این معنی شاهدی میخواهد. (فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خانه ای بسیار قدیمی در ’اورلئانه’ که در تملک امپراتریس ژوزفین درآمده بود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نقایۀ ماست بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 301) ، مرد چابک بود. (لغت فرس اسدی ایضاً) :
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک
با دو نان پر ز ماست ماست فروش
تاشکی برد پیش آن تاشک.
منطقی (از لغت فرس اسدی چ عبّاس اقبال ص 301).
، در شعر منطقی ظرف یانوعی ظرف است. قطعۀ شاهد بر هر دو معنی تاشک است (بمعنی نفایه و مرد چابک) لکن تاشک بمعنی ظرف است و ماست مظروف آن، چه معنی شعر این است: ’مرد ماست فروش تاشکی یعنی مثلاً کاسه ای پر از ماست و دو نان برای آن تاشک (که بقول اسدی بمعنی چابک است) برد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، بضم شین بمعنی جوان نازک اندام رشیدالقد چنانکه بر روزمره دانان ظاهر است. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش راور شهرستان کرمان واقع در 23هزارگزی جنوب باختری راور و 19هزارگزی جنوب راه فرعی راور به کوهبنان، کوهستانی، سردسیر، دارای 150 سکنه و آب آن از چشمه است، محصولاتش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاشیب
تصویر تاشیب
تباه کردن میان قوم برآغالاندن برانگیختن، در هم پیچاندن درختان
فرهنگ لغت هوشیار
انبوه شدن، درهم پیچیدن درختان به هم در آمیختن، گرد آمدن، انبوهیدن در هم پیچیدن درختان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاشک
تصویر تاشک
چابک چالاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاشک
تصویر تاشک
((شَ))
چابک، چالاک، ماست چکیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاشکل
تصویر تاشکل
((کِ))
برجستگی کوچک روی پوست، زگیل
فرهنگ فارسی معین
تیشه، تیشه ی درودگری یا بنایی، انبرقندشکن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که تنها به خیش بسته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
درو کردن، تراشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در کنار راه مالروی روستای کدیر به نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل درو، پسوندی است به معنای سازنده، تراشنده، زمان درو، تراشیدن علف
فرهنگ گویش مازندرانی
دروکن، بتراش
فرهنگ گویش مازندرانی
صفحه بازی کردن، ورق بازی
دیکشنری اردو به فارسی