جدول جو
جدول جو

معنی تارکش - جستجوی لغت در جدول جو

تارکش
مفتول کش، زرکش
تصویری از تارکش
تصویر تارکش
فرهنگ فارسی عمید
تارکش
(اَ ضا)
آنکه تار کشد. (آنندراج). مفتول کش و زرکش. (فرهنگ نفیسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خارکش
تصویر خارکش
حمل کنندۀ خار، برای مثال ای که بر مرکب تازنده سواری مشتاب / که خر خارکش مسکین در آب و گل است (سعدی - ۱۸۲)، خارکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیرکش
تصویر تیرکش
ترکش، کیسه یا جعبه که در قدیم تیرهای کمان را در آن می گذاشتند و به پهلوی خود آویزان می کردند، تیردان، شغا، شکار، کیش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
کفشی که روی موزه به پا کنند، سرموزه، خرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری، ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی مثلاً اسب بارکش، کنایه از دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور، کنایه از غم زده، غم خوار، غصه دار، برای مثال دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گل خر خارکش (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارکه
تصویر تارکه
تارک، ترک کننده، رها کننده
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
سر موزه را گویند که آن کفشی باشد که بر بالای موزه پوشند و آن در ماورأالنهر بیشتر متعارف است و عربی جرموق خوانند. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). سر موزه که خرکش نیز گویند و به عربی جرموق نامند. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). سرموزه و آن را خرکش گویند بعلت آنکه چون خار بر سر آن نشیند از بین می رود و در موزه فرو نمیرود. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 366)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان اندرود بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری ساری. محلی است واقع در دامنۀ کوهستان و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریائی میباشد. سکنه آن 800 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است آب آنجا از چشمه سار و محصول آنجا پنبه و غلات و توتون سیگار و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام سرودی و نوائی است از موسیقی و شخصی که سرود خارکش بدو منسوب است. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) :
نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز با خار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری).
بلبل شوریده می گردید خوش
پیش گل می گفت راه خارکش.
عطار (از انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ لَ دَ / دِ)
آنکه بارهای گران بردارد. (آنندراج). حمل کننده بار. باربر. باربرنده. انسان یا حیوان و یا ماشین که بار حمل کند. باربردار. حمال. (مهذب الاسماء) (دهار) (دمزن). حموله. رحول:
هنرپرور و راد و بخشنده گنج
از این تخمه (ساسانیان) هرگز نبد کس برنج
نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بداندیشگان بارکش همچو گاو.
فردوسی.
میان زیر جوشن بسوزد همی
تن بارکش برفروزد همی.
فردوسی.
یکی نیزۀ بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سر گرفت.
فردوسی.
، جایی رانیز گفته اند که زیرآب حمام و مطبخ و امثال آن در آن جمع شود. (برهان). زیرآب حمام و مطبخ که آب در آن جمع شود و آن را منجلاب نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بارگین، گنداب رو. (دمزن). آبگیری که آب حمام و مطبخ و سایر آب های کثیف و چرکین در آن جمع شود، چه بار بمعنی نجاست است. (رشیدی). آبگیری بود که آب اندرون شهر چون آبهای حمام و آبهای ایستادۀ بدبوی در آن گرد آید. (فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف). زیرآب حمام و مطبخ و منجلاب را گویند. (فرهنگ شاهنامۀ شفق). منجلاب حمام و بالوعۀ خانه یعنی گودال و چاه آب کثیف. (فرهنگ نظام). گوی که آب باران و حمام و امثال آن در آن جمع شود:
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب بارگین.
انوری (از انجمن آرا) (آنندراج).
و رجوع به حاشیۀ برهان قاطع چ معین شود.
غولی است حسودش ببادیه
غوکی است عنودش ببارگین.
(انجمن آرا) (آنندراج).
به بیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز بارگین کردن امید کوثری.
انوری.
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
بارگین را ابر نیسانی شمارند از سخا.
خاقانی (از فرهنگ سروری ازفرهنگ نظام).
، آب متعفن و آب راکد متعفن. (ناظم الاطباء)، خندق دور شهر و قلعه:
بسی شهرهایی که بر گرد هر یک
ربض گه بد و بارگین بحر اخضر.
فرخی (از فرهنگ نظام).
، آبریز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دا دَ /دِ)
شخصی را گویند که پیوسته خار بکشد. (آنندراج) (برهان قاطع). خارکن. کسی که در بیابان خار می کند و آن را برای فروش ببازار می آورد:
من خارکشم تو بارکش باش
من با تو خوشم تو نیز خوش باش.
نظامی.
چو بینند در گل خر خارکش.
سعدی (بوستان).
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خرخارکش سوخته در آب و گل است.
سعدی (گلستان).
خارکشی را دیدم که پشتۀ خار فراهم آورده. (گلستان) ، شخص رنج کش. شخصی که بار ناملایمات کشد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اصطلاح شنا
لغت نامه دهخدا
(کُ)
قریه ای است از قرای قدیم النسق. از آب قنات مشروب میشود. هوایش ییلاقی است و قلیلی رعیت دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 50)
لغت نامه دهخدا
شهری است در روسیه (ماوراء قفقاز، ایالت داغستان) نزدیک خلیج ’تارکی’ (دریای خزر) که 4000 تن سکنه دارد و شغل مردم پرورش کرم ابریشم است
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ / کِ)
مؤنث تارک. رجوع بتارک شود، تارکۀ دنیا،رهبانه. زن تارک دنیا
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تیردان را گویند و ترکش مخفف آن است. (برهان) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از تیر (سهم) + کش = تیرکش و در ایتالیائی ’تورکاسو’. (حاشیۀ برهان چ معین) :
ز صیدگاهی صیدی نکرده ام چه کنم
دمی که تیرکشم پر بود کمان خالی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
، به معنی سوراخی که در دیوار قلعه و قصر ملوک برای انداختن تیر و بندوق به جانب دشمن، می سازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). سوراخی در دیوار قلعه برای انداختن تیر و گلوله به جانب دشمن. (ناظم الاطباء) :
قصر ترا برج کمان تیرکش
شیشۀ آن نه فلک شیشه وش.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ)
کشندۀ مار:
خدنگ مارکش با مار شد جفت
قضا هم طعنه زد هم آفرین گفت.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا بدون ذکر نام شاعر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ترکش
تصویر ترکش
تیر کش _ تیردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار کش
تصویر تار کش
مفتول کش
فرهنگ لغت هوشیار
مادینه تارک رهاییده وانهاده مونث تارک. یا تارکه دنیا. زنی که از دنیااعراض کرده زاهده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریش
تصویر تاریش
برافروختن آتش افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که خارها را جمع آورد و برای فروش حمل کند خارکن، آهنگی است در موسیقی. کفشی که روی موزه بپا کنند سر موزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جارکش
تصویر جارکش
آنکه ندا در دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
باربردار، حمل کننده بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
((کُ))
خارکشنده، کفشی که روی موزه به پا کنند، سرموزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جارکش
تصویر جارکش
((کِ یا کَ))
کسی که به آواز بلند مردم را به امری دعوت کند، جارزن، جارکشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
((کِ))
باربردار، حمال، چهارپا یا ارابه یا اتومبیلی که بار برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تیرکش
تصویر تیرکش
((کَ))
تیردان، ترکش، جعبه یا کیسه ای که در آن تیرهای کمان را جا می دادند و به پهلو می آویختند، هر تکه ای از نارنجک، خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تراکش
تصویر تراکش
انفجار
فرهنگ واژه فارسی سره
باری
متضاد: سواری، باربر، غمگین، اندوهمند، اندوهگین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ترکش، تیردان، جوله، کیش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیهوده گو، پرگو
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در نزدیکی امام زاده حسن سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
طناب کلفت که یک سر آن به کار یعنی تار پارچه وصل است و سر دیگر.، دو ریسمان بلندی که شاخ گاو نر را به دسته ی خیش می بندند و
فرهنگ گویش مازندرانی