جدول جو
جدول جو

معنی تاراسکن - جستجوی لغت در جدول جو

تاراسکن
(کُ)
مرکز بخشی است در ایالت بوش دو رن فرانسه که در 17هزارگزی آرل در ساحل یسار رود رن واقع است و 8885 تن سکنه دارد. تجارت صابون و روغن زیتون و پنیر. کارخانه های کلاه سازی و کفش دوزی و فرشبافی و کالباس سازی دارد. دو پل زیبا بر روی رن دارد که یکی از آنها معلق و دیگری سنگی است. کلیسای سنت مارت متعلق بقرن دوازدهم میلادی که به سبک رومن بوده در سال های 1376 و 1449 میلادی بسبک گوتیک تجدید بنا شد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل ’تاراسقون’ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بارافکن
تصویر بارافکن
بارانداز، جای بار انداختن، قسمتی از ساحل یا بندرگاه که در آنجا کشتی ها بارهای خود را خالی می کنند، بارافکن، جایی که کاروان فرود بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاراندن
تصویر تاراندن
راندن، دور کردن، بیرون کردن، پراکنده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاراشکن
تصویر خاراشکن
خاراشکاف، برای مثال یکی اسب باید مرا گام زن / سم او ز پولاد خاراشکن (فردوسی - ۲/۱۲۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاران
تصویر تاران
تاریک، مقابل روشن، تیره و تار، پیچیده، درهم، مبهم، مشکل، سیاه، بد، افسرده، اندوهگین، خشمگین، گمراه و پلید
فرهنگ فارسی عمید
(تارْ را)
یکی از شهرهای اسپانیا در ’کتلونیه’، در ایالت ’برشلونه’ (بارسلون) ، 31000 تن سکنه دارد و دارای کار خانه ماهوت بافی و کارگاههای تهیۀ نخ های پشمی برای بافتن پارچه های پشمی و ماهوت است. در حلل السندسیه ج 2 ص 278 ذکری از این شهر شده است.
لغت نامه دهخدا
جزیره ایست در بحر احمر نزدیک خلیج عقبه، در اکثر نقشه ها آن را بصورت ’تیران’ ضبط کنند، بنابه روایت جغرافی دانان عرب در این جزیره آب شیرین یافت نشود و ساکنان آنجا را ’بنی جدان’ نامند و زندگی سکنه با صید ماهی میگذرد و در انقاض کشتی های شکسته سکونت دارند و از کشتی هایی که از آن جا عبور کنند نان و آب شیرین دریافت می نمایند، در این جزیره طوفانها و گردبادهای وحشتناکی تولید میگردد، (از قاموس الاعلام ترکی)، حمداﷲ مستوفی در شرح بحر قلزم آرد: ... در این بحر جزایر بسیار است، از مشاهیرش جزیره تاران، آنرا سوب نیز خوانند و بحدود جای غرق فرعون است، (نزههالقلوب ج 3 ص 235)، جزیره ایست میان قلزم و ایله، (منتهی الارب)، یاقوت گوید: جزیره ایست در بحر قلزم بین قلزم و ایله، که در آن قومی از اشقیا سکونت دارند و آنان را بنوجدان خوانند، از کسانی که از آن حوالی عبور کنند نان گیرند و معاش آنان از ماهی است و زراعت و اغنام و احشام و آب شیرین ندارند و خانه های آنان در کشتی های شکسته است واز کسانی که از آنجا عبور می کنند آب شیرین دریافت میدارند و بسا اتفاق افتد که سالها در جزیره خویش باشند و انسانی از آنجا عبور نکند و چون بدیشان گویند چه چیز موجب اقامت شما در این شهر شده در جواب گویند: شکم شکم، یا گویند: وطن وطن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تیره و تاریک، (برهان)، منسوب به تار بمعنی تاریک، (فرهنگ نظام)، تاریک، (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری)، در لفظ مذکور الف و نون علامت نسبت است، (فرهنگ نظام)، مرکب است از تار، ضد روشن و الف و نون که افادۀ معنی فاعلیت کند مانند خندان و شادان، و چنانچه در لغت عرب اسم فاعل لازم آید چون قاصر بمعنی کوتاه نه کوتاه کننده، همچنین در فارسی تاران بمعنی تاریک است نه تاریک کننده ... (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اگرچه مرا روز تاران شود
ز فرمان اویست هرچ آن شود،
فردوسی (از آنندراج)،
ولی در فهرست ولف این لغت نیامده است،
مردمان بینند روز روشن و شبهای تار
من شب روشن میان روز، تاران دیده ام،
؟ (از آفاق و انفس خوش قدم از فرهنگ جهانگیری)،
رجوع به تار (تاریک) و تارون و تارین و تاره و تاری و تاریک شود
لغت نامه دهخدا
شهری است به اسبزار در خراسان. جائی بانعمت است و مردمان او خوارجند و جنگی. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام رود ارس (شمال آذربایجان) در کتاب موسی خورن مورخ ارمنی (کتاب 2، بند 65). (ایران باستان ص 2589) ، ذواراط، وادئی است بنی اسد را قرب لغاط، ذواراط، وادیی است بین قطیّات و حفیره خالد، ذواراط، وادیی است در بلاد بنی اسد، اراط موضعی است بیمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نیاراستن، مقابل آراستن. رجوع به آراستن شود
لغت نامه دهخدا
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن:
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ تیرافکن تماشا.
نظامی.
رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بترکی تاباسقو یکی از جماهیر جنوب غربی مکزیک از طرف شمال به خلیج مکزیک، از سوی مشرق به جمهوری کامیش و حکومت گواتمالا، از جانب جنوب به جمهوری شیاپاس و از سمت مغرب به جمهوری ورا کروز محدود میباشد، مساحتش 25500 هزار گز مربع است. هوایش سنگین ومرداب های بسیار دارد، قوه رویاندن خاکش متوسط است. کاکائو و پنبۀ آن بسیار خوب است. (قاموس الاعلام)
بترکی تاباسقو. قصبۀ مرکزی جمهوریی موسوم بهمین اسم در کشور مکزیک، در ساحل خلیج مکزیک واقع بر مصب نهری مسمی بهمین نام در 400 هزارگزی جنوب شرقی ورا کروزواقع و تجارت پر جنب و جوشی دارد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(تارْ را گُنْ)
ایالتی در شمال اسپانیا در ’کاتالونی’. محدود است به ایالات برشلونه، لارده، ترول، بلنسیه و از مشرق بر ساحل بحرالروم قرار دارد. مساحتش 6490هزار گز مربع و 337964 تن سکنه دارد. کوهستانی است. در نواحی ساحلی بحرالروم قرار دارد و حاصل خیز است. دارای مو و زیتون و پرتقال فراوان است. شراب تاراگون معروف است. قاموس الاعلام ترکی آرد: تاراغونه، ایالتی است در اسپانیول که قسمت جنوبی خطۀ قطالونیه را تشکیل میدهد، از سوی شمال بدو ایالت بارسلون و لریده و از سمت مغرب به ایالت ارغون و از سمت جنوب به ایالت والنسه و ازجانب مشرق به دریای ابیض (مدیترانه) محدود است..
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ)
پراکندن و متفرق ساختن و دور کردن. (فرهنگ نظام) : برو این اطفال را که بازی می کنند از آنجا بتاران. (فرهنگ نظام). زجر کردن. تار کردن. ترسانیدن. پراکندن: تو همه کلفتها (خادمه ها) ی مرا با بدزبانی می تارانی. رجوع به تار کردن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
سخت محکم. آنکه سنگ خارا بشکند. قوی. بسیار سخت:
یکی اسب باید مرا گام زن
سم او ز پولاد خاراشکن.
فردوسی.
حبذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
همواره پشت و یار من پوئیده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال ورخش عم.
لامعی.
، نام نسیجی است. قسمی جامه
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید:
گلزار عیش و لاله ستان نشاط را
بارافکن قوافل عیش این مشام بود.
(از آنندراج).
رجوع به بارانداز شود.
لغت نامه دهخدا
زیردست و تابع خود ساختن رام گردانیدن انسان و حیوان (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاراندن
تصویر تاراندن
زجر کردن، ترساندن، پراکنده و طرد نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تیره و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاراس
تصویر تاراس
زیردست و تابع خود ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاران
تصویر تاران
تار، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاراندن
تصویر تاراندن
((دَ))
دور کردن، ترسانیدن، تارانیدن
فرهنگ فارسی معین
دور کردن، طرد کردن، راندن، پراکندن، پراکنده ساختن، متفرق ساختن
متضاد: مجتمع شدن، فراری دادن، گریزاندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد