- تار
- شبکه
معنی تار - جستجوی لغت در جدول جو
- تار
- بمعنی تیره و تار و نیز بمعنی یکی از آلات موسیقی و نیز رشته پنبه عنکبوت را هم گویند
- تار
- رشته، نخ، رشتۀ باریک مثلاً تار ابریشم، تار مو، رشته هایی که در طول پارچه بافته می شود، تازه، تان، تانه،
در موسیقی از آلات موسیقی که دارای سیم، پرده، دستۀ دراز و کاسه است و از چوب درخت توت ساخته می شود و آن را با مضراب می نوازند، تار سابقاً پنج سیم داشت و درویش خان، استاد موسیقی، یک سیم دیگر به آن افزود
تاریک، تیره
تار و مار، تار و مار مثلاً تال و مال، پریشان، پراکنده، از هم پاشیده، زیر و زبر شده، نیست و نابود
درختی بسیار بلند و تناور که در هندوستان می روید، برگ هایش دراز و شبیه پنجۀ آدمی با ساقه های بلند، ثمر آن شبیه نارگیل و در میان آن دو یا چهار دانۀ پهن وجود دارد که آن ها را درمی آورند و می خورند، شیرابه ای هم از آن می گیرند که مانند شراب سکرآور است
فرق سر، میان سر،برای مثال زدن مرد را چوب بر تار خویش / به از بازگشتن ز گفتار خویش (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۲)
تار تار: پاره پاره، ریزه ریزه
تار زدن: نواختن تار
تار عنکبوت: در علم زیست شناسی رشته یا پرده ای که عنکبوت از لعاب غده های خود می تند و به وسیلۀ آن شکار خود را به دام می اندازد
تار و پود: رشته هایی که در پهنای پارچه بافته می شود، کنایه از اساس، پایه، وجود، اصل چیزی
تار و تور: بسیار تیره و تاریک، ریزه ریزه، ذره ذره
تار شدن: تیره شدن، تاریک شدن
تار کردن: تاریک کردن، تیره ساختن
- تار
- تیره، تاریک
- تار
- رشته، نخ، یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه، پنج تار و دسته ای بلند، تال
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آلاچق
تیره و تاریک
کنه که بر گاو و دیگر جانوران چسبد
خانه چوبی، سرا پرده
کله سر، فرق سر بمعنی ترک کننده و رها کننده بمعنی ترک کننده و رها کننده رهاییده چشم پوشیده دست بداشته رسته کله سرفرق سریان سر آدمی، قسمت اعلای هرچیز قله، مغز دماغ، آنچه که در جنگ بر سر گذارند کلاه خود مغفر و مانند آن، راس (مثلث وغیره)، یاتارک سر. فرق سر میان بالای سر. ترک کننده رها کننده دست بدارنده. یا تارک ادب. بی ادب گستاخ. یا تارک دنیا. آنکه از دنیا اعراض کند زاهد پارسا. یا تارک صلاه (صلوه)، آنکه نماز نگزارد
درنگیدن، به زمین چسبیدن
مرد با سپر سپر دار
یکباره، هنگام
ستاره کوکب
ترک کننده، رها کننده
تارک دنیا: کسی که دنیا را ترک کند و گوشه نشین شود، زاهد، پارسا
تارک صلات: تارک الصلوه کسی که نماز را ترک کند، آنکه نماز نگزارد
تارک دنیا: کسی که دنیا را ترک کند و گوشه نشین شود، زاهد، پارسا
تارک صلات: تارک الصلوه کسی که نماز را ترک کند، آنکه نماز نگزارد
فرق سر، میان سر، برای مثال چو دانی که ایدر نمانی دراز / به تارک چرا برنهی تاج آز (فردوسی - ۲/۴۱۹) ، دیده بر تارک سنان دیدن / خوش تر از روی دشمنان دیدن (سعدی - ۱۴۱) کنایه از اوج
هنگام، دفعه، مره، یک بار
طارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
تار، رشته، نخ، رشتۀ باریک، تاه، تانه، تان
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
فرق سر، میان سر، تارک
تاریک
تارم، خرگاه، سراپرده، گنبد، خانۀ چوبی، نردۀ چوبی یا فلزی، چوب بستی که برای تاک درست می کنند
ستاره
آبی که از درخت تار حاصل کنند و آن شربتی باشد که نشأه باده در سر آورد، درخت تار
خدا
کژی، نادرستی، گمراهی
تیره، تار، پلید، ناپاک
دفعه، مرتبه، مره، جمع تارات
کنه که بر گاو و دیگر جانوران چسبد
((رِ))
فرهنگ فارسی معین
رهاکننده، ترک کننده
تارک دنیا: آن که از دنیا روی برگرداند، زاهد، پارسا
تارک صلاه: آن که نماز نگزارد
تارک دنیا: آن که از دنیا روی برگرداند، زاهد، پارسا
تارک صلاه: آن که نماز نگزارد