جدول جو
جدول جو

معنی تادن - جستجوی لغت در جدول جو

تادن
(دَ)
تاذن. قریه ای از قرای بخارا، و از آنجاست ابومحمد حسن بن جعفر... (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لادن
تصویر لادن
(دخترانه)
گل زینتی به رنگ زرد قرمز یا نارنجی (اسم لاتینی)، معرب از یونانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادن
تصویر دادن
مقابل گرفتن، چیزی به دست کسی سپردن، با دست خود چیزی در دست کسی گذاشتن، بخشیدن، سفارش کردن، ثمر کردن درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستادن
تصویر ستادن
ایستادن، برای مثال بیامد به درگاه مهران ستاد / بر تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹)
گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن، ستدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
افتادن، فتدن، اوفتادن، افتدن، فتیدن، افتیدن
از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن
بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن
وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن
سقط شدن جنین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زادن
تصویر زادن
زاییدن، فرزند آوردن، فرزند به دنیا آوردن، کنایه از تولید کردن، زاییده شدن، متولد شدن، به دنیا آمدن، پدید آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تادب
تصویر تادب
ادب آموختن، با ادب شدن، با ادب بودن، ادب داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهرنشین شدن، خوی شهری گزیدن و به اخلاق مردم شهر آشنا شدن، زندگانی اجتماعی، همکاری مردم با یکدیگر در امور زندگانی و فراهم ساختن اسباب ترقی و آسایش خود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
منسوب به تادن. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ کَ دَ)
افتادن:
خداوندا چو آید پای بر سنگ
فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ.
نظامی.
گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟
نظامی.
رباخواری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم درنفس جان بداد.
سعدی.
رجوع به افتادن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ زَ دَ)
پهلوی پازند ’ستاتن’، هندی باستان، سانسکریت ریشه ’ستا’ (دزدیدن) ، اوستا ’تایو’ (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را ’سیتادن’ دانسته = ’ستدن’ فارسی ’ستادن’، در پهلوی ’ستاتن’، ارمنی ’ستان - ام’ (دریافت کنم). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ایستادن. (برهان) (آنندراج) :
بیامد بدرگاه مهران ستاد
بر تخت او رفت و نامه بداد.
فردوسی.
فریبرز با رستم کینه خواه
ستادند بانیزه در قلبگاه.
فردوسی.
که ما بندۀ خاک پای توایم
ستاده بتدبیر و رای توایم.
فردوسی.
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام.
فردوسی.
به قضا حاجت پیش تو ستادستم
وز حلیمی بتو اندر نفتادستم.
منوچهری.
چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امّید بار.
نظامی.
بساط خسروی را بوسه دادند
کمر بستند و در خدمت ستادند.
نظامی.
ستاده قیصر و خاقان و فغفور
یک آماج ازبساط پیشگه دور.
نظامی.
ستاده ملک زیر زرین درفش
ز سیفور بر تن قبای بنفش.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی (بوستان).
در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند.
سعدی (بدایع).
، بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابومحمد حسن بن جعفر بن غزوان سلمی تادنی (منسوب به تادن). وی از مالک بن انس و جماعتی دیگر روایت دارد و ابوبکر محمد بن عبدالله بن ابراهیم بنجیکتی و حاسد بن مالک بخاری و غیر آن دو از او روایت کنند. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی برگ 102 (تاذنی) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تابن
تصویر تابن
کاه دهنده کاه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادن
تصویر شادن
آهو بره
فرهنگ لغت هوشیار
خشنود کردن، راضی کردن سختک (جفت) آمیزه ای سه تایی از زگال ئیدروژن و اکسیژن که در پوست شاخه های سبز به ویژه شاخه های بلوت یافت می شود و در چرمسازی به کار می رود جفت
فرهنگ لغت هوشیار
ادب کردن، ادب آموختن، ادب یافتن از پارسی ادب یافتن فرهیختن فرهنگ آموختن فرهنگ پذیرفتن ادب آموختن، با ادب شدن، فرهختگی، جمع تادبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تادی
تصویر تادی
رسانیدن حق کسی باو رسیدن پرداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاذن
تصویر تاذن
آگاهش آگاهانیدن آگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازدن
تصویر تازدن
تا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
یاد پیمانی یاد کردن پیمان گذشته، درنگیدن دیر کردن، بهانه جویی بهانه جستن، دگرگونی آب، پدر نشانی پیروی از رفتار پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تولد یافتن زاییده شدن، پیدا شدن آشکار گشتن، تولید کردن فرزند آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تافن
تصویر تافن
عیب کردن، بد گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهر نشین شدن، خوی شهری گزیدن و با اخلاق مردم شهر آشنا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادن
تصویر دادن
تسلیم کردن چیزی را، بذل، ارزانی داشتن چیزی را به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سادن
تصویر سادن
خادم بتخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رادن
تصویر رادن
سرخ وزرد، نجوان (زعفران) کرکم (- زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادن
تصویر بادن
تناور تنومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستادن
تصویر ستادن
ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فادن
تصویر فادن
شاغول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتادن
تصویر فتادن
((فُ یا فِ دَ))
سقوط کردن، از پا درآمدن، روی دادن، واقع شدن، نصیب شدن، بدست آوردن، با کسی سر و کار داشتن با کسی، افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستادن
تصویر ستادن
((س دَ))
ایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادن
تصویر دادن
اکاحه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تمدن
تصویر تمدن
شهرآیین، شهریگری، شهرآیینی، پیشینه، فرهنگ، شهرگانی
فرهنگ واژه فارسی سره
ایستادن، ستدن، گرفتن، ستاندن
متضاد: نشستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد