ایستادن، برای مثال بیامد به درگاه مهران ستاد / بر تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹) گرفتن چیزی از دیگری، ستاندن، ستدن
ایستادن، برای مِثال بیامد به درگاه مهران ستاد / برِ تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی - ۷/۲۶۷ حاشیه)، ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲ - ۱۹۹) گرفتن چیزی از دیگری، سِتاندن، سِتَدَن
افتادن، فتدن، اوفتادن، افتدن، فتیدن، افتیدن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن، فُتِدَن، اوفتادَن، اُفتَدَن، فُتیدَن، اُفتیدَن از بالا به پایین افتادن، سقوط کردن، فرود آمدن بی استفاده در جایی رها شدن، بستری یا زمین گیر شدن وقوع حادثه ای به صورت ناگهانی در موقعیتی یا مسیری قرار گرفتن سقط شدن جنین
افتادن: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟ نظامی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم درنفس جان بداد. سعدی. رجوع به افتادن شود
افتادن: خداوندا چو آید پای بر سنگ فتد کشتی در آن گردابۀ تنگ. نظامی. گر نه ز صبح آینه بیرون فتاد نور تو بر خاک زمین چون فتاد؟ نظامی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم درنفس جان بداد. سعدی. رجوع به افتادن شود
پهلوی پازند ’ستاتن’، هندی باستان، سانسکریت ریشه ’ستا’ (دزدیدن) ، اوستا ’تایو’ (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را ’سیتادن’ دانسته = ’ستدن’ فارسی ’ستادن’، در پهلوی ’ستاتن’، ارمنی ’ستان - ام’ (دریافت کنم). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ایستادن. (برهان) (آنندراج) : بیامد بدرگاه مهران ستاد بر تخت او رفت و نامه بداد. فردوسی. فریبرز با رستم کینه خواه ستادند بانیزه در قلبگاه. فردوسی. که ما بندۀ خاک پای توایم ستاده بتدبیر و رای توایم. فردوسی. ستاده جوانی بکردار سام بدیدش که میگشت گرد کنام. فردوسی. به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی بتو اندر نفتادستم. منوچهری. چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). کس آمد که دژبان این کوهسار ستاده ست بر در به امّید بار. نظامی. بساط خسروی را بوسه دادند کمر بستند و در خدمت ستادند. نظامی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج ازبساط پیشگه دور. نظامی. ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی (بوستان). در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند. سعدی (بدایع). ، بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. (برهان) (آنندراج)
پهلوی پازند ’ستاتن’، هندی باستان، سانسکریت ریشه ’ستا’ (دزدیدن) ، اوستا ’تایو’ (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را ’سیتادن’ دانسته = ’ستدن’ فارسی ’ستادن’، در پهلوی ’ستاتن’، ارمنی ’ستان - ام’ (دریافت کنم). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ایستادن. (برهان) (آنندراج) : بیامد بدرگاه مهران ستاد برِ تخت او رفت و نامه بداد. فردوسی. فریبرز با رستم کینه خواه ستادند بانیزه در قلبگاه. فردوسی. که ما بندۀ خاک پای توایم ستاده بتدبیر و رای توایم. فردوسی. ستاده جوانی بکردار سام بدیدش که میگشت گرد کنام. فردوسی. به قضا حاجت پیش تو ستادستم وز حلیمی بتو اندر نفتادستم. منوچهری. چندان مردم به انتظار ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). کس آمد که دژبان این کوهسار ستاده ست بر در به امّید بار. نظامی. بساط خسروی را بوسه دادند کمر بستند و در خدمت ستادند. نظامی. ستاده قیصر و خاقان و فغفور یک آماج ازبساط پیشگه دور. نظامی. ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش. نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه. سعدی (بوستان). در چمن سرو ستاده ست و صنوبر خاموش که اگر قامت زیبا بنمایی بچمند. سعدی (بدایع). ، بمعنی چیزی گرفتن که ستدن باشد. (برهان) (آنندراج)
ابومحمد حسن بن جعفر بن غزوان سلمی تادنی (منسوب به تادن). وی از مالک بن انس و جماعتی دیگر روایت دارد و ابوبکر محمد بن عبدالله بن ابراهیم بنجیکتی و حاسد بن مالک بخاری و غیر آن دو از او روایت کنند. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی برگ 102 (تاذنی) شود
ابومحمد حسن بن جعفر بن غزوان سلمی تادنی (منسوب به تادن). وی از مالک بن انس و جماعتی دیگر روایت دارد و ابوبکر محمد بن عبدالله بن ابراهیم بنجیکتی و حاسد بن مالک بخاری و غیر آن دو از او روایت کنند. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی برگ 102 (تاذنی) شود
خشنود کردن، راضی کردن سختک (جفت) آمیزه ای سه تایی از زگال ئیدروژن و اکسیژن که در پوست شاخه های سبز به ویژه شاخه های بلوت یافت می شود و در چرمسازی به کار می رود جفت
خشنود کردن، راضی کردن سختک (جفت) آمیزه ای سه تایی از زگال ئیدروژن و اکسیژن که در پوست شاخه های سبز به ویژه شاخه های بلوت یافت می شود و در چرمسازی به کار می رود جفت