جدول جو
جدول جو

معنی تابنده - جستجوی لغت در جدول جو

تابنده
روشنایی دهنده، تابان، درخشنده، درخشان
تاب دهنده
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
فرهنگ فارسی عمید
تابنده
(بَ دَ / دِ)
تابان. درخشان پرتوافشان. نورانی. روشن کننده. براق. متلألأ. مشعشع. بصیص. لایح. وهّاج: ستارۀ تابنده، نجم ثاقب، آفتابی تابنده، نوری تابنده، هفت تابنده، سیارات سبع:
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
کتایونش خواندی گرانمایه شاه
دو فرزند آمد چو تابنده ماه.
دقیقی.
چو خورشید تابنده و بی بدیست
همه رای و کردار او ایزدیست.
فردوسی.
بسی بر نیامد کزآن خوب چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
ز بالا و دیدار شاپور شاه
بگفت آنچه دید او بتابنده ماه.
فردوسی.
بدو گفت زآن سو که تابنده شید
برآید یکی پرده بینم سپید.
فردوسی.
چو آن بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد.
فردوسی.
سیاهش همه تیغ هندی بدست
زره ترکی وزین سغدی نشست
برخسار هر یک چو تابنده ماه
چو خورشید تابنده در رزمگاه.
فردوسی.
میان مهان بخت بوذرجمهر
چو خورشید تابنده شد بر سپهر.
فردوسی.
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر.
فردوسی.
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه.
فردوسی.
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر.
فردوسی.
چو خورشید بر گاه بنمود تاج
زمین شد بکردار تابنده عاج.
فردوسی.
بود هر شبانگاه باریکتر
بخورشید تابنده نزدیکتر.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
جهان مر ترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک.
فردوسی.
بر آمد یکی باد با آفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
بنام جهاندار و از فر شاه.
فردوسی.
چو نه ماه بگذشت از آن ماه چهر
یکی کودک آمد چو تابنده مهر.
فردوسی.
که جاوید تاج تو تابنده باد
همه مهتران پیش تو بنده باد.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.
فردوسی.
که جاوید باد افسر و تخت او
ز خورشید تابنده تر بخت او.
فردوسی.
شب تار و شمشیر و گرد سپاه
ستاره نه پیدا نه تابنده ماه.
فردوسی.
که از دختر پهلوان سپاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه.
فردوسی.
سپاهی که بینند شاهی چون اوی
بدان بخشش و رأی و تابنده روی.
فردوسی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
بچهره بکردار تابنده ماه.
فردوسی.
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر و تاج روز سپید.
فردوسی.
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید.
فردوسی.
میان زیر خفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر.
فردوسی.
بیکدست رستم که تابنده هور
گه رزم با او شتابد بزور.
فردوسی.
برخساره هر یک چو تابنده ماه
چوخورشید رخشنده در رزمگاه.
فردوسی.
یکی کار نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان.
فردوسی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو بادۀ تابنده چو رنگ.
فرخی.
ز بس خشت و جوشن که بد در سپاه
ز بس ترک زرین چو تابنده ماه
هوا گفتی از عکس شد زرّ پوش
زمین سیم شد پاک و آمدبجوش.
اسدی.
تا بندۀ آن رخان تابنده شدم
همچون سرزلفین تو تابنده شدم
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهرفروزنده و تابنده شدم.
قطران.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دو پنج و چهار...
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 280)
تابنده دولت تو و فرخنده ملک تو
عالی چو چرخ و ثابت چون کوهسار باد
مسعودسعد.
و طائع مردی عظیم نیکو روی، تابنده، معتدل قامت... (مجمل التواریخ و القصص). تا جمال منافع آن هر چه تابنده تر روی نماید. (کلیله و دمنه).
بافسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب.
نظامی.
فرود آمد بدولتگاه جمشید
چو در برج حمل تابنده خورشید.
نظامی.
سهی سروت همیشه سبز و کش باد
دلت تابنده، رخ پیوسته خوش باد.
نظامی.
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر در آمیزد بسیماب.
نظامی.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب.
نظامی.
از آن جسم چندانکه تابنده بود
ببالای مرکز شتابنده بود.
نظامی.
چنان کز بس گهرهای جهانتاب
بشب تابنده تر بودی ز مهتاب.
نظامی.
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده.
عطار.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست
زآن روی که از شعاع و نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شده است.
حافظ.
، پیچان. در تب و تاب. در رنج و سختی:
تا بندۀآن رخان تابنده شدم
همچون سر زلفین تو تا بنده شدم
در پیش تو ای نگار تابنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
، ریسنده. ریسمان ساز. ریسمان باف. تابندۀ زه. تابندۀ ریسمان. تابندۀ نخ، گرمادهنده. حرارت بخش. سوزان. تابندۀ تنور. تابندۀ تون حمام:
گفت آتش گرچه من تابندۀ سوزنده ام
باد خشم او کند انگشت و خاکستر مرا.
امیرمعزی.
در پیش تو ای نگار تا بنده شدم
چون مهر فروزنده و تابنده شدم.
قطران.
تو بدری و خورشید ترا بنده شده ست
تا بندۀ تو شده ست تابنده شده ست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تابنده
((بَ دِ))
تابان، درخشان، گرما دهنده، پیچان، در تب و تاب، ریسنده، ریسمان باف
تصویری از تابنده
تصویر تابنده
فرهنگ فارسی معین
تابنده
تابان، درخشان، درخشنده، رخشان، مشعشع، حرارت زا، گرمابخش، ریسنده، نختاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تازنده
تصویر تازنده
دونده، دواننده، تاخت و تازکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
شتاب کننده، کسی که با شتاب و سرعت حرکت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
لرزنده، جنبنده، بنایی که در حال فروریختن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
پیچیده، تاب داده شده
در حال گداخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
پیدا کننده، یابنده، آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
پیچیده. (آنندراج). تافته، درخشیده. تابان شده. نوری تابیده، کژشده. مورب شده: چشم او کمی تابیده است، گرم و سوزان شده: تنور تابیده است. گلخن تابیده است. رجوع بتافتن، تافته، تاب و تابیده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
تراوش کننده. آنکه تراوش کند: و زمینهاء ترابنده که بزبان خوارزم زناف گویند و بخار و پالیزها تره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش شیرینه بیشتر از سوزش سعفه باشد و ترابنده تر از سعفه بود. (ذخیرۀ خورزمشاهی).
- بافتهای ترابنده، در قسمتهای مختلف رستنی بافتهائی است که از پرتوپلاسم آنها موادی ترشح میشود و درنقاط مخصوصی جمع میشود... (گیاه شناسی گل گلاب ص 44).
- بشرۀ ترابنده، بسیاری از شیره ها دارای اسانسهایی هستند که پیوسته ساخته و تبخیر شده، موجب پراکنده شدن بوهای مختلف در هوا می شود... (گیاه شناسی گل گلاب 44).
- پردۀ ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- کیسه ها و آوندهای ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43 شود.
- یاخته های ترابنده. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 43، و ترابیدن و تراویدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ / دِ)
تابنده. رجوع به تابنده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بلغت بربر، پیش بند قفل سازان و چلنگران را گویند. (دزی ج 1 ص 140)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آن که بتاسد. رجوع به تاس وتاسیدن و تاسانیدن و تاسائیدن و تاسه و تاسا شود
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
دهی است جزء دهستان دهشال بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان، در 16هزارگزی خاور آستانه و 4هزارگزی دهشال واقع است. بصورت جلگه، معتدل و مرطوب میباشد و 265 تن سکنه دارد. آب آن ازاستخر و شغل اهالی زراعت و صیادی و حصیربافی است. محصول آن برنج، ابریشم، کنف است و مرغابی صید کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
دونده. (آنندراج). از تاختن و تاز، تندرو:
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.
فردوسی.
مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجۀ بزرگ و قوم وی را آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 482).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.
ناصرخسرو.
آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.
ناصرخسرو.
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟
ناصرخسرو.
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
(گلستان).
، به تاخت آورنده. دواننده:
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب.
فردوسی.
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ دَ / دِ)
در تداول مردم، ضعیف ترین و حقیرترین بنده. خرد و کوچک و خوار و زبون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدا هیچ تنابنده ای را محتاج خلق نکند. هیچ تنابنده را خدا به این مرض مبتلا نکند. (یادداشت، ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اِ بَ دَ / دِ)
شتاب کننده. شتابنده
لغت نامه دهخدا
(شِ بَ دَ / دِ)
شتاب کننده. عجله کننده. آدم دستپاچه. بی صبر. بی آرام. عجول. (ناظم الاطباء). تعجیل کننده. حثیث. (ترجمان القرآن). سریع. (دهار). طحور. (منتهی الارب). عجول. (ترجمان القرآن). عجیل. (منتهی الارب). مکتع. (منتهی الارب). مکرب. (منتهی الارب) :
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
فردوسی.
سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی.
فردوسی.
به قدرت حق تعالی آدم را به زمین نهاد تا برخیزد فرشتگان گفتند این بندگان شتابنده خواهد بود. هنوز یک نیم زیرین او گل است میخواهد که برخیزد. (قصص الانبیاء ص 10).
به آواز او شه شتابنده گشت
ز گرمی چو خورشید تابنده گشت.
نظامی.
شتابندۀ راه دیگر سرای
چنین گفت کایزد بود رهنمای.
نظامی.
شتابنده چون سوی کشور شتافت
به آهستگی مملکت بازیافت.
نظامی.
عتل، مرد شتابنده به بدی. عجول، نیک شتابنده. مواشک، شتابندۀ تیزرو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
جنبنده لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
کسی که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری را انجام دهد شتابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتابنده
تصویر اشتابنده
شتابنده، شتاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنابنده
تصویر تنابنده
حقیر ترین بنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
پیدا کننده، واجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسنده
تصویر تاسنده
آنکه بتاسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابنده
تصویر سابنده
آنکه چیزی را میساید و نرم میکند طحان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترابنده
تصویر ترابنده
ترواش کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازنده
تصویر تازنده
دونده تند رو، دواننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابیده
تصویر تابیده
درخشیده، نوری تابیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبنده
تصویر تنبنده
((تَ بَ دِ))
جنبنده، لرزنده، بنایی که در حال فرو ریختن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
((بَ د))
دریابنده، درک کننده، پیدا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازنده
تصویر تازنده
((زَ دِ))
دونده، تندرو، دواننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یابنده
تصویر یابنده
کاشف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شتابنده
تصویر شتابنده
آزفه
فرهنگ واژه فارسی سره
سریع، شتابزده، عجول
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد