جدول جو
جدول جو

معنی تابانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

تابانیدن(گِ نِ کَ گِ رِ تَ)
تاب دادن. پیچ دادن، به تابش داشتن. به تافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره
لغت نامه دهخدا
تابانیدن
بتابش داشتن بتافتن داشتن، گرم کردن تنور و غیره، تاب دادن پیچ دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تابانیدن((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تاباندن
تصویری از تابانیدن
تصویر تابانیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
درخشان و روشن ساختن، برافروختن، گرم کردن
تاب دادن، پیچ دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
بی تاب ساختن، خفه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَ دَ)
تاراندن. پراکندن. فراری ساختن. دور کردن. با حرکتی یا عملی یا گفتاری کسی یا حیوانی را ترساندن و به رفتن واداشتن. چیزی را از هم پاشیدن. رجوع به تاراندن شود
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ اُ دَ)
خبه ساختن. (آنندراج). خفه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشردن گلو:
گه بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
گه بتاسانید او را ظالمی
بر بهانۀ مسجد او بد سالمی
تا بهانۀ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج 3 ص 233).
چون به آق شهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند، در آن حالت که وقتش تنگ شد، ومی تاسانیدند، فریاد میکرد و مولانا مولانا می گفت. (مناقب احمد افلاکی). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ شُ دَ)
شتاباندن. به شتاب داشتن. تحریض کردن. به شتاب وادار کردن. عجله داشتن. استعجال. (یادداشت مؤلف). شتاب کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). ائتزار. اجهاض. (منتهی الارب). احفاد، بشتابانیدن. ارعاف. (تاج المصادر بیهقی). ازفاف. (ترجمان القرآن). افراط. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). امعال. انکاظ. (منتهی الارب). اهراع. ایضاع. (از ترجمان القرآن). ایفاز. ایفاض. (منتهی الارب). تعجیل. (ترجمان القرآن). تسریع. (دهار). تعطیه. تکمیش. تنکیظ. توحیه. مجاهضه. (از منتهی الارب). مسارعه. (زوزنی). معاجله. (تاج المصادر بیهقی). نکظ. اجهاش. ادهاق. اءشراط. اطلاع. اکناش. معل. (منتهی الارب) ، شتاب کردن، الحاح کردن، مجبور ساختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ جُ تَ)
شتابانیدن اعجال. (تاج المصادر بیهقی). تعجیل. (زوزنی). رجوع به شتابیدن و شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ تَ)
یاباندن. فهمانیدن. رجوع به دریابانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ دَ)
سبب شکافتن لب شدن و تفسانیدن. (ناظم الاطباء) ، گرم کردن. (ناظم الاطباء) ، خبه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خفه کردن. (ناظم الاطباء) : چیزی افتاد میان تلو و خار آن را بتسبانید. (ترجمه دیاتسارون ص 213 انجیل لوقا)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
تراوانیدن: و آن را که همه تن و همه رگها پر ز خون باشد طبیعت اندر دفع خون همی کوشد تا بدان طریق که نزدیکتر و آسانتر باشد دفع کند، اما از رگ برون تراباند، یا رگی را بشکافد، یا بوجهی دیگر دفع کند چنانکه خون حیض و بواسیر و مانندآن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به تراوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ گِ رِ تَ)
قهقهه و نقنقه کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ زَ دَ)
غلطانیدن. غلتانیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
دواندن. دوانیدن. تازاندن
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
سخت افروختن، تابانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تاراند تاراند خواهد تاراند بتاران تاراننده تارانده) پراکندن متفرق ساختن، دور کردن، زجر کردن ترسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
دواندن دوانیدن تازاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
خفه کردن، فشردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسبانیدن
تصویر تسبانیدن
گرم کردن، خفه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تارانیدن
تصویر تارانیدن
((دَ))
دور کردن، ترسانیدن، تاراندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسانیدن
تصویر تاسانیدن
((دَ))
خفه کردن، بی تابی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
((دَ))
روشن ساختن، برافروختن، تاب دادن، پیچ و خم دادن، گرم کردن، تافتن، اعراض کردن، تابانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تازانیدن
تصویر تازانیدن
((دَ))
دواندن، دوانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
Irradiate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradier
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
irradiare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
облучать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
辐射
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
napromieniować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
опромінювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
bestrahlen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از تاباندن
تصویر تاباندن
bestralen
دیکشنری فارسی به هلندی