- بیوفتادن (گِ وَ دَ)
افتادن. افتیدن. اوفتادن. رجوع به افتادن و مترادفات آن شود.
- از پای بیوفتادن، از پای افتادن. زمین گیر شدن. ناتوان گشتن:
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
- شمشیر از گردن کسی بیوفتادن، از قتل نجات یافتن: پس هر کس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمد و خون او بسته شد و شمشیراز گردن او بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری)
- از پای بیوفتادن، از پای افتادن. زمین گیر شدن. ناتوان گشتن:
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
- شمشیر از گردن کسی بیوفتادن، از قتل نجات یافتن: پس هر کس این سخن بگفت مسلمان شد و از کفر بیرون آمد و خون او بسته شد و شمشیراز گردن او بیوفتاد. (ترجمه تفسیر طبری)
