پشولیده. شوریده. پریشان گشته و جذبه یافته. (از انجمن آرا). منقلب. پریشان. مضطرب. شوریده حالت: شد یک دو مه که بنده بشوریده حالت است زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس. شهاب الدین محمد بن هما (از لباب الالباب). و رجوع به شوریدن و پشولیده و شوریده شود
پشولیده. شوریده. پریشان گشته و جذبه یافته. (از انجمن آرا). منقلب. پریشان. مضطرب. شوریده حالت: شد یک دو مه که بنده بشوریده حالت است زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس. شهاب الدین محمد بن هما (از لباب الالباب). و رجوع به شوریدن و پشولیده و شوریده شود
پشولیده. بشوریده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی). برهمزده وبشوریده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). شوریده و پریشان. (مؤید الفضلاء). برهمزده و پریشان. (سروری). مشوش. پریشان. شوریده. مضطرب: السغل، بشولیده اعضاء. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شوریدن و شوریده و بشولیدن شود: روزی من اندر کرمان بنزدیک وی اندر آمدم با جامۀ راه بشولیده. (کشف المحجوب هجویری). مردم را کالید کند تا اندیشه بشولیده شود. (کیمیای سعادت). البته آن پیغامبر عرب را تعرض نرسانی ووقت بر وی بشولیده نگردانی. (تاریخ بیهق). و خاندان ایشان خاندان علم و زهد بوده است چون در عمل سلطان خوض کردند کار بر بعض بشولیده گشت. (تاریخ بیهق). دل بخود بازآور و آرام گیر جمع کن خود را بشولیده ممیر. عطار (از سروری). نه یکران آسوده را برنشینی نه جغد بشولیده را برنشانی. (شرفنامۀ منیری). برسر آتش سودای توام سوخت جگر اینهم از کار بشولیدۀ خام دل ماست. (از سروری بدون ذکر نام شاعر).
پشولیده. بشوریده. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی). برهمزده وبشوریده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). شوریده و پریشان. (مؤید الفضلاء). برهمزده و پریشان. (سروری). مشوش. پریشان. شوریده. مضطرب: السَغِل، بشولیده اعضاء. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به شوریدن و شوریده و بشولیدن شود: روزی من اندر کرمان بنزدیک وی اندر آمدم با جامۀ راه بشولیده. (کشف المحجوب هجویری). مردم را کالید کند تا اندیشه بشولیده شود. (کیمیای سعادت). البته آن پیغامبر عرب را تعرض نرسانی ووقت بر وی بشولیده نگردانی. (تاریخ بیهق). و خاندان ایشان خاندان علم و زهد بوده است چون در عمل سلطان خوض کردند کار بر بعض بشولیده گشت. (تاریخ بیهق). دل بخود بازآور و آرام گیر جمع کن خود را بشولیده ممیر. عطار (از سروری). نه یکران آسوده را برنشینی نه جغد بشولیده را برنشانی. (شرفنامۀ منیری). برسر آتش سودای توام سوخت جگر اینهم از کار بشولیدۀ خام دل ماست. (از سروری بدون ذکر نام شاعر).
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
از: بی + دیده، بی چشم. نابینا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعۀ مترادفات). کور. ضریر. اعمی. (یادداشت مؤلف) : خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا. خاقانی. به بی دیده نتوان نمودن چراغ که جز دیده را دل نخواهد بباغ. نظامی. خاصه مرغ مردۀ پوسیده ای پرخیالی اعمیی بی دیده ای. مولوی. در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش اندر نظر هرکه پریوار برآمد. سعدی. حکایت بشهر اندر افتاد و جوش که بی دیده ای دیده برکرد دوش. سعدی. به بی دیده ای گفت مردی که کوری ! بدو گفت بی دیده، کوری که کورم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به دیده شود. ، حیوان که صفت ناطقی ندارد. غیرناطق. و این صفت درباره حیوان گاه جلب ِ عطوفت یا ترحم یا حمایت بکار رود: بیامد بکشت آن گرانمایه را چنان بی زبان مهربان دایه را. فردوسی. ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای. فردوسی. این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست خاصه بر این بی زبانان.... چون گربه و مانند وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). شهنشه برآشفت و گفت ای جوان ز حد رفت جورت بر این بی زبان. سعدی. ، بی لسان و گنگ و خاموش. (آنندراج). لال و گنگ و خاموش. (ناظم الاطباء) : از ایشان کسی روی پاسخ ندید زن بی زبان خامشی برگزید. فردوسی. بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق گفته وقت کشتن و حق را بزندان دیده اند. خاقانی. اگر مرغ زبان تسبیح خوانست چه تسبیح آرد آنکو بی زبانست. نظامی. در آن حضرت که آن تسبیح خوانند زبان بی زبانان نیز دانند. نظامی. ، خاموش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت: گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بی وفا. ناصرخسرو. گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است. مولوی. سخنها دارم از درد تو در دل ولیکن در حضورت بی زبانم. سعدی. زبان درکش ای مرد بسیاردان که فردا قلم نیست بر بی زبان. سعدی. ، کنایه از آنکه نهایت محجوب و باشرم است. محجوب در گفتار. (یادداشت مؤلف)، صفت جماد. که سخن گفتن نتواند: زبان آوران رفته از هر مکان تضرع کنان پیش آن بی زبان (بُت) . سعدی. ، غیرفصیح که عقده بر زبان دارد: شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور اظهار زباندانی کند. صائب. ، کنایه از آدم پخمه. (یادداشت مؤلف). بی دست و پا. عاجز در زبان آوری. غیرفصیح: که یک ره بدین شوخ نادان مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست. سعدی
غیرمنتظر. غیرمترقبه. انتظار نداشته: سلطان طغرل پادشاهی بود در آشیان دولت زاده و در خاندان اقبال نشو و نما یافته ملکی نابیوسیده بدو رسیده و کسوت ناکوشیده پوشیده. (راحهالصدور). هرآینه هر کار که عواقب آن در اوایل نااندیشیده ماند فتنه هائی که در ابتدا پیدا نیاید نابیوسیده توقع باید کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 99)
غیرمنتظر. غیرمترقبه. انتظار نداشته: سلطان طغرل پادشاهی بود در آشیان دولت زاده و در خاندان اقبال نشو و نما یافته ملکی نابیوسیده بدو رسیده و کسوت ناکوشیده پوشیده. (راحهالصدور). هرآینه هر کار که عواقب آن در اوایل نااندیشیده ماند فتنه هائی که در ابتدا پیدا نیاید نابیوسیده توقع باید کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 99)
مرکّب از: بیوس + یدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) : که بیوسد ز زهر طعم شکر نکند میل بی هنر به هنر. عنصری. چه آن کز وی بیوسد مهربانی چه آن کز کور جویددیده بانی. (ویس و رامین)، چو تو مهر برادر راندانی من از تو چون بیوسم مهربانی. (ویس و رامین)، ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم. انوری. خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود
مُرَکَّب اَز: بیوس + َیدن مصدری، امید داشتن. (برهان) (ناظم الاطباء)، انتظار بردن. انتظار. چشم داشتن. چشمداشت. توقع. ترصد. امید داشتن. أمل. تأمیل. (یادداشت مؤلف)، تأمیل. (مجمل اللغه) : که بیوسد ز زهر طعم شکر نکند میل بی هنر به هنر. عنصری. چه آن کز وی بیوسد مهربانی چه آن کز کور جویددیده بانی. (ویس و رامین)، چو تو مهر برادر راندانی من از تو چون بیوسم مهربانی. (ویس و رامین)، ای دل ز فلک چرا بیوسی آزرم هم با دم سرد ساز و با گریۀ گرم. انوری. خدای تعالی ایمن کند ویرا از آنچه می ترسد و بدهد آنچه می بیوسند. (کیمیای سعادت)، چون اعتماد بر فضل خدای تعالی است. داند که از جائی که نبیوسد رساند. و اگر نرساند از آن بود که خیرت وی در آن بود. (کیمیای سعادت) ، امیدوار گردیدن. امید بستن، طمع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء)، طمع داشتن. طمع بردن. (یادداشت مؤلف) ، چاپلوس بودن. (برهان) (ناظم الاطباء)، و رجوع به بیوس شود