چوبی که بدان گلولۀ خمیر نان را تنک سازند. (برهان). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء) ، قبول و اجابت. (انجمن آرا). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود
چوبی که بدان گلولۀ خمیر نان را تنک سازند. (برهان). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. (ناظم الاطباء) ، قبول و اجابت. (انجمن آرا). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود
غریب. (رشیدی) (جهانگیری). بی کس و غریب و تنها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). غریب و تنها. (اوبهی). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. (ناظم الاطباء) : بدو گفت کز خانه آواره ام از ایران یکی مرد بیواره ام. اسدی. بپرسید کاین مرد بیواره کیست که گستاخیش سخت یکبارگیست. اسدی. طالبی سرگشته ای آواره ای بینوائی بیدلی بیواره ای. شاه داعی. ، بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. (برهان) (ناظم الاطباء). بی قدر و بی اعتبار. (آنندراج) (انجمن آرا) ، بیچاره. (اوبهی). درمانده و عاجز. (ناظم الاطباء)
غریب. (رشیدی) (جهانگیری). بی کس و غریب و تنها. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). غریب و تنها. (اوبهی). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. (ناظم الاطباء) : بدو گفت کز خانه آواره ام از ایران یکی مرد بیواره ام. اسدی. بپرسید کاین مرد بیواره کیست که گستاخیش سخت یکبارگیست. اسدی. طالبی سرگشته ای آواره ای بینوائی بیدلی بیواره ای. شاه داعی. ، بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. (برهان) (ناظم الاطباء). بی قدر و بی اعتبار. (آنندراج) (انجمن آرا) ، بیچاره. (اوبهی). درمانده و عاجز. (ناظم الاطباء)
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تفش، سرکوفت، نکوهش، سرزنش، پیغاره، تفشه، عتیب، زاغ پا، سراکوفت، طعنه، بیغار، تفشل، ملامت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تَفش، سَرکوفت، نِکوهِش، سَرزَنِش، پیغارِه، تَفشِه، عِتیب، زاغ پا، سَراکوفت، طَعنِه، بیغار، تَفشَل، مَلامَت
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَربار، بَروار، غُرفِه
دهی است از دهستان سرکانۀ بخش پاپی شهرستان خرم آباد. در 16هزارگزی غرب ایستگاه سپیددشت و در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ برجی، محصولش غلات و ذرت و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سرکانۀ بخش پاپی شهرستان خرم آباد. در 16هزارگزی غرب ایستگاه سپیددشت و در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمۀ برجی، محصولش غلات و ذرت و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان: بدگشت چرخ با من بیچاره و آهنگ جنگ دارد و پتیاره. کسایی. توانیم کردن مگر چاره ای که بیچاره ای نیست پتیاره ای. فردوسی. چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت. فردوسی. بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده نه آب با من یک شربه نه خرامینا. بهرامی. آن روزگار شد که توانست آنکه بود بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر. فرخی. او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). بیچاره زنده بودای خواجه آنکو ز مردگان طلبد یاری. ناصرخسرو. ناید هگرز از این یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه). تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای. سوزنی. گنه بود مرد ستمکاره را چه تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدی. وگر دست قدرت نداری بکار چو بیچارگان دست زاری بدار. سعدی. بیچاره بسویت آمدم باز چون چاره نماند و احتمالم. سعدی. بیچاره آن که صاحب روی نکو بود هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود. حافظ. - بیچاره دل: ز کسهای رذل و ز بیچاره دل مخواه آرزو تا نگردی خجل. سعدی. - بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن: چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد. سعدی. حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان). ای گرگ بگفتمت که روزی بیچاره شوی بدست یوزی. سعدی. - بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن: چوبیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. همی زد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت. فردوسی. چنین زار و بیچاره گشتند و خوار ز چنگال ناپاکدل یک سوار. فردوسی. بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم ز خان و مان خویش آواره گشتم. نظامی. آدمی را زین هنر بیچاره گشت خلق دریاها و خلق کوه و دشت. مولوی. - بیچاره ماندن: چه چاره کان بنی آدم نداند بجز مردن کز آن بیچاره ماند. نظامی. - بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره: چو چشمش برآمد بر آن شهریار زمین را ببوسید بیچاره وار. فردوسی. چو مانده شد ازکار رخش و سوار یکی چاره سازید بیچاره وار. فردوسی. به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند ضرورت است که بیچاره وار برگردد. سعدی
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین در یک هزارگزی باختر سرپل ذهاب کنار شوسۀ قصرشیرین با 105 تن سکنه. آب آن از رود خانه الوند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ذهاب بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین در یک هزارگزی باختر سرپل ذهاب کنار شوسۀ قصرشیرین با 105 تن سکنه. آب آن از رود خانه الوند است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
کنار برافراشته و بالا آمدۀ از هرچیز. (ناظم الاطباء). چیزی چون دیوار. مانند دیوار. شبیه به دیوار. کنار برآمدۀ ظروف و غیره چون دیواره کاسه، دیوارۀ طشت، دیوارۀ کشتی، دیوارۀ چاه، دیوارۀ کرجی. (یادداشت مؤلف). - دیوارۀ بینی. (یادداشت مؤلف). دیوارۀ کوتاه. حجاب بین منخرین. وتره. رجوع به بینی شود
کنار برافراشته و بالا آمدۀ از هرچیز. (ناظم الاطباء). چیزی چون دیوار. مانند دیوار. شبیه به دیوار. کنار برآمدۀ ظروف و غیره چون دیواره کاسه، دیوارۀ طشت، دیوارۀ کشتی، دیوارۀ چاه، دیوارۀ کرجی. (یادداشت مؤلف). - دیوارۀ بینی. (یادداشت مؤلف). دیوارۀ کوتاه. حجاب بین منخرین. وتره. رجوع به بینی شود
بالاخانه و حجرۀ بالای حجره. (برهان). بالاخانه که بالای حجره باشد. (آنندراج). بربار. برباره. تاقچۀ بلند. حجره. حجرۀ بر بام. (محمود بن عمر). خانه بالا. (از دهار). رف. علی. علیه. غرفه. (از منتهی الارب) (از دهار). فروار. کعبه. محراب. (از منتهی الارب) : پند تو تبه گردد در فعل بداو برواره کج آید چو بود کژّ مبانیش. ناصرخسرو. ناگاه باد دنیا مر دین را در چه فکند از سر برواره. ناصرخسرو. مسربه، صفۀ پیش برواره. (منتهی الارب). و رجوع به فروار شود.
بالاخانه و حجرۀ بالای حجره. (برهان). بالاخانه که بالای حجره باشد. (آنندراج). بربار. برباره. تاقچۀ بلند. حجره. حجرۀ بر بام. (محمود بن عمر). خانه بالا. (از دهار). رف. علی. علیه. غرفه. (از منتهی الارب) (از دهار). فروار. کعبه. مِحراب. (از منتهی الارب) : پند تو تبه گردد در فعل بداو برواره کج آید چو بود کژّ مبانیش. ناصرخسرو. ناگاه باد دنیا مر دین را در چه فکند از سر برواره. ناصرخسرو. مَسربه، صفۀ پیش برواره. (منتهی الارب). و رجوع به فروار شود.