یبغو. این کلمه درجهانگشای جوینی (ج 2 ص 14 و 39) به همین صورت آمده ونیز در مجمل التواریخ و القصص (ص 102) و تاریخ بیهق (ص 71) و تاریخ بیهقی چ ادیب (ص 478، 500، 538، 562، 563، 582، 633، 637 و 641) و مرحوم دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 703) چنین نویسد: این کلمه همه جا در نسخه های ما به همین شکل است یعنی به تقدیم باء بر یاء و در بعضی کتابها به تقدیم یاء آمده از جمله در اخبارالدولهالسلجوقیه چاپ مصر و در راحهالصدور. استاد بارتلد این کلمه را بیغو با باء فارسی مقدم بر یاء میخواند ولی یبغو را هم احتمال میدهد. اجمال آنکه حال این کلمه هنوز معلوم نیست و محتاج به تحقیقات لغوی دیگری است. رجوع به یبغو و حاشیۀ برهان ذیل کلمه پیغو شود: ملوک خلخ را جیغوی خواندندی اندر قدیم و یبغو نیز خواندندی. (حدود العالم). بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند بندۀ خانی و خاک زیر پای بیغوی. ناصرخسرو. ، در بیت ذیل از مسعودسعد این کلمه آمده است اما می نماید که دگرگون شدۀ کلمه ای دیگر و مفید معنی وصفی برای زر باشد مانند کلمه ’مکنون’ برای کلمه ’در’: حلیۀ گوش و گردن مدحت زر بیغو و در مکنون باد. مسعودسعد
یبغو. این کلمه درجهانگشای جوینی (ج 2 ص 14 و 39) به همین صورت آمده ونیز در مجمل التواریخ و القصص (ص 102) و تاریخ بیهق (ص 71) و تاریخ بیهقی چ ادیب (ص 478، 500، 538، 562، 563، 582، 633، 637 و 641) و مرحوم دکتر فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی (ص 703) چنین نویسد: این کلمه همه جا در نسخه های ما به همین شکل است یعنی به تقدیم باء بر یاء و در بعضی کتابها به تقدیم یاء آمده از جمله در اخبارالدولهالسلجوقیه چاپ مصر و در راحهالصدور. استاد بارتلد این کلمه را بیغو با باء فارسی مقدم بر یاء میخواند ولی یبغو را هم احتمال میدهد. اجمال آنکه حال این کلمه هنوز معلوم نیست و محتاج به تحقیقات لغوی دیگری است. رجوع به یبغو و حاشیۀ برهان ذیل کلمه پیغو شود: ملوک خلخ را جیغوی خواندندی اندر قدیم و یبغو نیز خواندندی. (حدود العالم). بر امید آنکه ترکی مر ترا خدمت کند بندۀ خانی و خاک زیر پای بیغوی. ناصرخسرو. ، در بیت ذیل از مسعودسعد این کلمه آمده است اما می نماید که دگرگون شدۀ کلمه ای دیگر و مفید معنی وصفی برای زر باشد مانند کلمه ’مکنون’ برای کلمه ’در’: حلیۀ گوش و گردن مدحت زر بیغو و دُر مکنون باد. مسعودسعد
یبغو. ابن سلجوق ملقب به ارسلان. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 480). در شجره نامۀ راحهالصدور بیغو نامی غیر از موسی بیغو پسر سلجوق و عم سلطان طغرل و چغری بنظر نمی رسد و در تاریخ سلاجقۀ عمادالدین محمد بن حامد بیغو ارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود میجنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لیکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر نویسد که از سلجوق سه پسر ماند، ارسلان ومیکائیل و موسی لیکن بعد میگوید: بیغو و طغرل بک محمد و چغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو رابرادر طغرل و چغری میشمارد و غلبۀ تاریخ در این است که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان هرات و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر این بیغو بیکباره منقطع میشود پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحهالصدور که شجره نامۀ سلاجقه از اوست بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (بتقدیم یا بر با) کلان گفتند و عم زادگان.... الخ. و باز در صفحۀ 104 در تقسیم ممالک گوید: و موسی یبغو کلان بولایت بست و هرات و سیستان... نامزد شد... الخ و خواجه فضل اﷲ رشیدالدین نیز در جامع عین این اخبار را کلمه به کلمه از راحهالصدور گرفته و روایت کرده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 265، 367). رجوع به بیغوی سلجوقی شود
یبغو. ابن سلجوق ملقب به ارسلان. (حبیب السیر چ کتاب خانه خیام ج 2 ص 480). در شجره نامۀ راحهالصدور بیغو نامی غیر از موسی بیغو پسر سلجوق و عم سلطان طغرل و چغری بنظر نمی رسد و در تاریخ سلاجقۀ عمادالدین محمد بن حامد بیغو ارسلان را یکی از رؤسای سلاجقه که با مسعود میجنگیدند نوشته و اشاره به اسارت وی بدست سلطان مسعود کرده است. در تاریخ بیهقی نام بیغو در ضمن رؤساست لیکن از اسارت وی ذکری نیست. ابن اثیر نویسد که از سلجوق سه پسر ماند، ارسلان ومیکائیل و موسی لیکن بعد میگوید: بیغو و طغرل بک محمد و چغری بک داود پسران میکائیل بن سلجوق اند و بیغو رابرادر طغرل و چغری میشمارد و غلبۀ تاریخ در این است که بیغو همان موسی پسر سلجوق است که بعد از قسمت شدن خراسان بین سلاجقه مملکت سیستان هرات و پوشنج و غور بنام او افتاد و از اینکه در اوایل امر سلاجقه خبر این بیغو بیکباره منقطع میشود پیداست که مردی پیر و فرتوت بوده و دیر نمانده است. راوندی صاحب راحهالصدور که شجره نامۀ سلاجقه از اوست بعد از فتح خراسان بدست سلاجقه گوید: پس هر دو برادر چغری و طغرل و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو (بتقدیم یا بر با) کلان گفتند و عم زادگان.... الخ. و باز در صفحۀ 104 در تقسیم ممالک گوید: و موسی یبغو کلان بولایت بست و هرات و سیستان... نامزد شد... الخ و خواجه فضل اﷲ رشیدالدین نیز در جامع عین این اخبار را کلمه به کلمه از راحهالصدور گرفته و روایت کرده است. (حاشیۀ تاریخ سیستان چ بهار ص 265، 367). رجوع به بیغوی سلجوقی شود
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، چغو، بایقوش، مرغ شباویز، مرغ شب آویز، اشوزشت، مرغ بهمن، پسک، پژ، کوف، کنگر، مرغ حق، آکو، پش، شباویز، بوف، کول، چوگک، کلیک، بوم، کوکن، کلک، کوچ، پشک
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامِه، چَغو، بایقوش، مُرغ شَباویز، مُرغ شَب آویز، اَشوزُشت، مُرغ بَهمَن، پَسَک، پُژ، کوف، کُنگُر، مُرغ حَق، آکو، پُش، شَباویز، بوف، کول، چوگَک، کَلیک، بوم، کوکَن، کَلِک، کوچ، پَشک
بوق، آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، بوغ، صور برای مثال آه سحر از نایژۀ صبح برآمد / بی جان به هوا چون نفس از لولۀ برغو (آذری- مجمع الفرس - برغو)
بوق، آلت فلزی یا استخوانی میان تهی که با دهان در آن می دمند و صدا می کند، بوغ، صور برای مِثال آه سحر از نایژۀ صبح برآمد / بی جان به هوا چون نفس از لولۀ برغو (آذری- مجمع الفرس - برغو)
مرکّب از: بی + رو، بیشرم، پررو، کنایه از مردم بی انفعال و بی آزرم و کسی که سخنان ناخوش به روی کسی میگوید، (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از مردم بی انفعال و آزرم که سخنان ناخوش بر روی آدمی گویند و از بدی شرم نکنند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بی مروت، (غیاث)، بی حیا، بی چشم و رو، رجوع به رو و ترکیبات آن شود
مُرَکَّب اَز: بی + رو، بیشرم، پررو، کنایه از مردم بی انفعال و بی آزرم و کسی که سخنان ناخوش به روی کسی میگوید، (برهان) (ناظم الاطباء)، کنایه از مردم بی انفعال و آزرم که سخنان ناخوش بر روی آدمی گویند و از بدی شرم نکنند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بی مروت، (غیاث)، بی حیا، بی چشم و رو، رجوع به رو و ترکیبات آن شود
دهی از دهستان درز و سایه بان است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 200 تن سکنه دارد، ساکنین از طایفۀ دولتخانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، و رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
دهی از دهستان درز و سایه بان است که در بخش مرکزی شهرستان لار واقع است و 200 تن سکنه دارد، ساکنین از طایفۀ دولتخانی هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، و رجوع به فارسنامۀ ناصری شود
شاخ حیوان که از میان تهی باشد و آنرا مانند نفیری نوازند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شاخی باشد در میان تهی که آنرا مانند نفیر نوازند. (برهان) (آنندراج). سوزمای برغو. صفاره. شینۀ کلبان. (زمخشری) : آه سحر از نایژۀ صبح برآمد پیچان بهوا چون نفس از لولۀبرغو. آذری (آنندراج). زآن طرف گر کنند برغو ساز نشنود زین طرف کسی آواز. آذری. صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده: عاشق ازقاضی نترسد می بیار بلکه از برغوی سلطان نیز هم. اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است. کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده... (ظفرنامۀ علی یزدی). - برغوچی، آنکه برغو نوازد. ج، برغوچیان:... و برغوچیان رخت قصاره زده. (نظام قاری ص 154) ، برآوردن. بنا کردن: همی گفت کاکنون چه سازم ترا یکی دخمه چون برفرازم ترا. فردوسی. - سر به چرخ فلک برفراختن، به بلندترین پایگاه عزت رسیدن: همی سر بچرخ فلک برفراخت همی خویشتن شاه گیتی شناخت. فردوسی. - کلاه به گردون برفراختن، از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن: بدینگونه چون کار لشکر بساخت بگردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. - نشستنگه به ماه برفراختن، جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن: نشستنگهی برفرازم بماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. و رجوع به نشستنگه شود. ، راست نگاه داشتن، وکنایه از غرّ و تکبر کردن. (از یادداشت مؤلف) : نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز. لبیبی. و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود
شاخ حیوان که از میان تهی باشد و آنرا مانند نفیری نوازند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شاخی باشد در میان تهی که آنرا مانند نفیر نوازند. (برهان) (آنندراج). سوزمای برغو. صفاره. شینۀ کلبان. (زمخشری) : آه سحر از نایژۀ صبح برآمد پیچان بهوا چون نفس از لولۀبرغو. آذری (آنندراج). زآن طرف گر کنند برغو ساز نشنود زین طرف کسی آواز. آذری. صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده: عاشق ازقاضی نترسد می بیار بلکه از برغوی سلطان نیز هم. اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است. کَوُرْگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده... (ظفرنامۀ علی یزدی). - برغوچی، آنکه برغو نوازد. ج، برغوچیان:... و برغوچیان رخت قصاره زده. (نظام قاری ص 154) ، برآوردن. بنا کردن: همی گفت کاکنون چه سازم ترا یکی دخمه چون برفرازم ترا. فردوسی. - سر به چرخ فلک برفراختن، به بلندترین پایگاه عزت رسیدن: همی سر بچرخ فلک برفراخت همی خویشتن شاه گیتی شناخت. فردوسی. - کلاه به گردون برفراختن، از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن: بدینگونه چون کار لشکر بساخت بگردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. - نشستنگه به ماه برفراختن، جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن: نشستنگهی برفرازم بماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. و رجوع به نشستنگه شود. ، راست نگاه داشتن، وکنایه از غرّ و تکبر کردن. (از یادداشت مؤلف) : نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز. لبیبی. و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود
از امرای مغول که به سیستان لشکر کشیده است: آمدن امراء کبار باغو و ارس نویین با دوازده هزار سوار و ملک شمس الدین کرت با جملگی لشکر غور و خراسان و اسفزار و فراه و غیره 663 هجری قمری (از تاریخ سیستان چ بهار صفحه 400)
از امرای مغول که به سیستان لشکر کشیده است: آمدن امراء کبار باغو و ارس نویین با دوازده هزار سوار و ملک شمس الدین کرت با جملگی لشکر غور و خراسان و اسفزار و فراه و غیره 663 هجری قمری (از تاریخ سیستان چ بهار صفحه 400)
از شهرهای اسپانیا، و رجوع به باغه شود، نسبت بدان بیغی است، مخفف بافت و بافته و بافته شده، برخلاف قیاس، نسیج، (المعرب جوالیقی، ص 140)، تنیده شده، بمعنی بافته شده است، (یادداشت مؤلف)، در ترکیبات ذیل: آستری باف، ارمنی باف، اطلس باف، شوشتری باف، فرنگی باف، خانه باف: ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف، نظامی، دست باف بمعنی بافته شده با دست، و ریزباف، و سطبرباف و شوشتری باف و فرنگی باف و امثال آن، بمعنی بافته شده و قیاس آستری بافت و ارمنی بافت و اطلس بافت و پای بافت و دست بافت و ریزبافت و سطربافت است، امر از بافتن، (آنندراج) (فرهنگ شعوری)
از شهرهای اسپانیا، و رجوع به باغه شود، نسبت بدان بیغی است، مخفف بافت و بافته و بافته شده، برخلاف قیاس، نسیج، (المعرب جوالیقی، ص 140)، تنیده شده، بمعنی بافته شده است، (یادداشت مؤلف)، در ترکیبات ذیل: آستری باف، ارمنی باف، اطلس باف، شوشتری باف، فرنگی باف، خانه باف: ز کتان و متقالی خانه باف زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف، نظامی، دست باف بمعنی بافته شده با دست، و ریزباف، و سطبرباف و شوشتری باف و فرنگی باف و امثال آن، بمعنی بافته شده و قیاس آستری بافت و ارمنی بافت و اطلس بافت و پای بافت و دست بافت و ریزبافت و سطربافت است، امر از بافتن، (آنندراج) (فرهنگ شعوری)
دهی است از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 8 هزارگزی شمال بندرعباس و سه هزارگزی خاور راه شوسه کرمان به بندر عباس، در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر ودارای 181 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و مکاری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 115 هزارگزی جنوب خاوری حاجی آباد و 9 هزارگزی باختر راه مالرو میناب به فارغان واقع است و 10 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 8 هزارگزی شمال بندرعباس و سه هزارگزی خاور راه شوسه کرمان به بندر عباس، در جلگه واقع است، ناحیه ای است گرمسیر ودارای 181 تن سکنه، آب آن از چاه تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و خرما و شغل مردمش زراعت و مکاری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 115 هزارگزی جنوب خاوری حاجی آباد و 9 هزارگزی باختر راه مالرو میناب به فارغان واقع است و 10 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پیرو، کیسه و خریطۀ زر و پول و غیر آن، (برهان)، کیسه و خریطه را گویند که در آن زر و امثال آن نهند، (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، رجوع به پیرو شود
پیرو، کیسه و خریطۀ زر و پول و غیر آن، (برهان)، کیسه و خریطه را گویند که در آن زر و امثال آن نهند، (انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، رجوع به پیرو شود