شاخ حیوان که از میان تهی باشد و آنرا مانند نفیری نوازند. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). شاخی باشد در میان تهی که آنرا مانند نفیر نوازند. (برهان) (آنندراج). سوزمای برغو. صفاره. شینۀ کلبان. (زمخشری) : آه سحر از نایژۀ صبح برآمد پیچان بهوا چون نفس از لولۀبرغو. آذری (آنندراج). زآن طرف گر کنند برغو ساز نشنود زین طرف کسی آواز. آذری. صاحب آنندراج بیت ذیل را نیز از حافظ شاهد آورده: عاشق ازقاضی نترسد می بیار بلکه از برغوی سلطان نیز هم. اما صحیح کلمه در این شعر یرغوست بمعنی سیاست و صاحب آنندراج ظاهراً غلطخوانده است. کورگه و نقاره و کوس فروکوفتند و کرنای و برغو کشیده... (ظفرنامۀ علی یزدی). - برغوچی، آنکه برغو نوازد. ج، برغوچیان:... و برغوچیان رخت قصاره زده. (نظام قاری ص 154) ، برآوردن. بنا کردن: همی گفت کاکنون چه سازم ترا یکی دخمه چون برفرازم ترا. فردوسی. - سر به چرخ فلک برفراختن، به بلندترین پایگاه عزت رسیدن: همی سر بچرخ فلک برفراخت همی خویشتن شاه گیتی شناخت. فردوسی. - کلاه به گردون برفراختن، از لحاظ شکوه و عزت و ارجمندی به بالاترین پایگاه رسیدن: بدینگونه چون کار لشکر بساخت بگردون کلاه کیان برفراخت. فردوسی. - نشستنگه به ماه برفراختن، جایگاهی بسی بلند و باشکوه برآوردن: نشستنگهی برفرازم بماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. و رجوع به نشستنگه شود. ، راست نگاه داشتن، وکنایه از غرّ و تکبر کردن. (از یادداشت مؤلف) : نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست لنج پرباد مکن هیچ و کتف برمفراز. لبیبی. و رجوع به برافراختن و برفرازیدن شود