بازداری. (از دزی ج 1 ص 135). - اصحاب البیزره، بازداران. (دزی ج 1 ص 135). رجوع به بیزر شود. - علم البیزره، علمی است که درباره پرندگان گوشتخوار و راه نگاهداری و نیرو و ضعف آنها بر صید و تیمارداری آن گفتگو میکند. (از کشف الظنون). دانش بازیاری. (یادداشت مؤلف)
بازداری. (از دزی ج 1 ص 135). - اصحاب البیزره، بازداران. (دزی ج 1 ص 135). رجوع به بیزر شود. - علم البیزره، علمی است که درباره پرندگان گوشتخوار و راه نگاهداری و نیرو و ضعف آنها بر صید و تیمارداری آن گفتگو میکند. (از کشف الظنون). دانش بازیاری. (یادداشت مؤلف)
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بریزه، زنجرو
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، اَنزَروت، اَنجَروت، کُنجِده، کُنجیده، بارزَد، بیرزَد، بِریزه، زَنجَرو
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بیطر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار). - علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بَیْطَر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار). - علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
بنزرت. شهری در ساحل شمالی تونس. بندرگاه و پایگاه دریایی آن کنار مدیترانه و کنار دریاچۀ بنزرت قرار دارد با جمعیت 44681 تن. متوالیاً در تصرف فنیقیها، کارتاژیها، رومیان و دولت بیزانس بود. در 41 هجری قمری مسلمانان آن را گرفتند سپس بدست اسپانیائیها و بربرها افتاد و در 1881 میلادی به اشغال فرانسویان درآمد. در 1959 میلادی دولت تونس کوشید که ترتیبی برای اخراج نیروهای فرانسوی از پایگاه هوایی و دریائی بنزرت بدهد. (از دائره المعارف فارسی)
بنزرت. شهری در ساحل شمالی تونس. بندرگاه و پایگاه دریایی آن کنار مدیترانه و کنار دریاچۀ بنزرت قرار دارد با جمعیت 44681 تن. متوالیاً در تصرف فنیقیها، کارتاژیها، رومیان و دولت بیزانس بود. در 41 هجری قمری مسلمانان آن را گرفتند سپس بدست اسپانیائیها و بربرها افتاد و در 1881 میلادی به اشغال فرانسویان درآمد. در 1959 میلادی دولت تونس کوشید که ترتیبی برای اخراج نیروهای فرانسوی از پایگاه هوایی و دریائی بنزرت بدهد. (از دائره المعارف فارسی)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
بارزد. بیرزد. بیرزی. بیرژه. بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). بیرژه. انزروت. (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی. طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچۀ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری) : همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله. مسعودسعد. و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود
بارزد. بیرزد. بیرزی. بیرژه. بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). بیرژه. انزروت. (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی. طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچۀ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری) : همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله. مسعودسعد. و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود
مرکّب از: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود: سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بیره شدند. فردوسی. از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار. فرخی. ، بی رهگذر. بی راه عبور: چون رسیدم بشهر بیگه بود شهر دربسته خانه بی ره بود. نظامی. - راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست: بسوی کلات اندر آمد ز راه گرفته همه راه و بیره سپاه. فردوسی. ، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود: بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان برترین پایه ای. فردوسی. همه بی رهان را بدین آوریم سر جادوان بر زمین آوریم. فردوسی. بپرهیز از اهریمن بیرهم همیدار دست از بدی کوتهم. فردوسی. ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت. سعدی. کی چنین گوید کسی کو مکره است چون چنین گنجد کسی که بیره است. مولوی. ، بیهوده. باطل: تو ای بانو این نامه را درنورد بگرد سخنهای بیره مگرد. شمسی (یوسف و زلیخا)
مُرَکَّب اَز: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود: سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بیره شدند. فردوسی. از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار. فرخی. ، بی رهگذر. بی راه عبور: چون رسیدم بشهر بیگه بود شهر دربسته خانه بی ره بود. نظامی. - راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست: بسوی کلات اندر آمد ز راه گرفته همه راه و بیره سپاه. فردوسی. ، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود: بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان برترین پایه ای. فردوسی. همه بی رهان را بدین آوریم سر جادوان بر زمین آوریم. فردوسی. بپرهیز از اهریمن بیرهم همیدار دست از بدی کوتهم. فردوسی. ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت. سعدی. کی چنین گوید کسی کو مکره است چون چنین گنجد کسی که بیره است. مولوی. ، بیهوده. باطل: تو ای بانو این نامه را درنورد بگرد سخنهای بیره مگرد. شمسی (یوسف و زلیخا)