جدول جو
جدول جو

معنی بیزره - جستجوی لغت در جدول جو

بیزره(بَ زَ رَ)
عصای سطبر دلنگ. چماق. بیزاره. ج، بیازر. (یادداشت مؤلف). عصای ستبر. (ناظم الاطباء). رجوع به بیزاره شود
لغت نامه دهخدا
بیزره(بَ زَ رَ)
بازداری. (از دزی ج 1 ص 135).
- اصحاب البیزره، بازداران. (دزی ج 1 ص 135). رجوع به بیزر شود.
- علم البیزره، علمی است که درباره پرندگان گوشتخوار و راه نگاهداری و نیرو و ضعف آنها بر صید و تیمارداری آن گفتگو میکند. (از کشف الظنون). دانش بازیاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیاره
تصویر بیاره
(پسرانه)
نام روستایی (نگارش کردی: بیاره)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی، شغل و عمل دامپزشک، بیطره، محلی که در آن دربارۀ امراض جانوران مطالعه و تحقیق می کنند مثلاً دانشکدۀ دامپزشکی، رشته ای دانشگاهی که روش معالجۀ جانوران بیمار را تعلیم داده و دام پزشک تربیت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیرزه
تصویر بیرزه
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجده، کنجیده، بارزد، بیرزد، بریزه، زنجرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیسره
تصویر بیسره
پرنده ای شکاری از نوع باشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
گیاهی که ساقۀ راست و بلند نداشته باشد و شاخه های آن روی زمین بیفتد مانند بوتۀ کدو، خربزه، خیار و مانند آن
جلونک، جلنگ، چلونک، بیاج،
بوته
فرهنگ فارسی عمید
(بَ طَ رَ)
شهر و حصنی از اعمال سرقسطه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ طَ رَ / رِ)
مأخوذ از ارتیشتر پهلوی، لشکری و سپاهی را گویند. (جهانگیری) (برهان قاطع) :
هنرورزند شاد ارتیشداران
سلح پرور پیاده با سواران.
زراتشت بهرام پژدو
لغت نامه دهخدا
(اِلِ)
تیمار کردن ستور و میخ زدن به نعل آن: بیطر الدابه فهو بطیر و بیطار و مبیطر. و چه بسا که بیطر هم گویند. (از اقرب الموارد). بیطاری کردن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). عمل بیطار. (از اقرب الموارد). بجشکی کردن. (دهار).
- علم بیطره، دانشی است که درباره اسبان از جهت صحت و مرض بحث کند همانگونه که علم پزشکی درباره انسان. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
بیسر. نام جانوری است. رجوع به بیسر و بیسران شود، استر که عربان بغل گویند. (از برهان). استر و قاطر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ ری ی)
بازدار. (از دزی ج 1 ص 135)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بنزرت. شهری در ساحل شمالی تونس. بندرگاه و پایگاه دریایی آن کنار مدیترانه و کنار دریاچۀ بنزرت قرار دارد با جمعیت 44681 تن. متوالیاً در تصرف فنیقیها، کارتاژیها، رومیان و دولت بیزانس بود. در 41 هجری قمری مسلمانان آن را گرفتند سپس بدست اسپانیائیها و بربرها افتاد و در 1881 میلادی به اشغال فرانسویان درآمد. در 1959 میلادی دولت تونس کوشید که ترتیبی برای اخراج نیروهای فرانسوی از پایگاه هوایی و دریائی بنزرت بدهد. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
ساقۀ گیاه، ریشه یک قسم گیاه طبی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
عصای بزرگ. ج، بیازر. (از اقرب الموارد). بیزره. رجوع به بیزره شود
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
کثرت مال و متاع. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، فساد. تباهی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هلاک گردیدن، فاسد ساختن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). اصل بیقره بمعنای فساد و تباهی است: و بیقر الرحل فی ماله، اذا اسرع فیه و افسده. (ازلسان العرب) ، شک کردن در چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردن، قوم را ببادیه گذاشتن و خود بشهر مقیم شدن. (منتهی الارب) (از لسان العرب). و بعضی آن را اختصاص به رفتن به عراق داده اند. (از لسان العرب) ، حریص گشتن به گرد آوردن مال و بازداشتن آن از مردم. (منتهی الارب). حریص گشتن بر جمع کردن ثروت و بازداشتن آن. (از لسان العرب) ، رفتن به عراق از شام. (منتهی الارب). رفتن به عراق. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از شهری بشهر دیگر. (از لسان العرب) ، هجرت کردن از زمینی به زمین دیگر. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، شگفت داشتن اسب به دیدن گاو. شگفت داشتن سگ به دیدن گاو، فروکش شدن در خانه: بیقر الدار. (منتهی الارب). خانه را مسکن و منزل خود قرار دادن. (از لسان العرب) ، برداشتن اسب دست را. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) ، رفتن بجایی که خبرش معلوم نمیشود. (از منتهی الارب). رفتن بجائی که خود نمیداند. (از لسان العرب) ، رفتن با شتاب و سرجنبان. (منتهی الارب) (از لسان العرب) ، راه رفتن چون کسی که سر را بزیر افکنده. (از لسان العرب) ، متکبرانه رفتن. (منتهی الارب) : بیقر الرجل فی العدو، اذا اعتمدفیه. (از لسان العرب) ، مانده و درمانده شدن. (منتهی الارب). مانده شدن. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ رَ)
میزر. ازار. (یادداشت مؤلف). رجوع به میزر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
نام جایی است. (از آنندراج). نام ناحیه ایست که سه روز راه با مدینه فاصله دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری و قلعه ای است از توابع سرقسطه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
تبذیر. (از لسان العرب). رجوع به تبذیر شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
انبارانبار کردن گندم. (از منتهی الارب) : بیدر الطعام بیدره، انبارانبار کرد گندم را. (منتهی الارب). خرمن خرمن کرد گندم را. (ناظم الاطباء). کومه ای توده کرد گندم را. (از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ)
از قرای بخاراست و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
بارزد. بیرزد. بیرزی. بیرژه. بمعنی اول بیرزد باشد و آن صمغی است بغایت گنده و منتن و بعربی آنرا قنه گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). بیرژه. انزروت. (ناظم الاطباء). صمغی است مانند مصطکی سبک و خشک و مثل عسل صافی و تیزبوی. طبیعت آن گرم وخشک است و در علاج عرق النساء، نقرس و راندن حیض و انداختن بچۀ مرده از شکم مفید باشد و در مرهمها داخل کنند و معرب آن بارزد باشد. (جهانگیری) :
همچو مازو زفتشان لفج و سیه چون بیرزه
چون هلیله زردشان روی و ترش چون انبله.
مسعودسعد.
و رجوع به بیرزد و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ رِهْ)
مرکّب از: بی + زره، که زره ندارد. حاسر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ / بُ زُ رَ)
ناقۀ بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقۀ بزرگ فربه بسیارشیر. (از ذیل اقرب الموارد). ناقۀ بزرگ فربه. ج، بهازر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(رَهْ)
مرکّب از: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود:
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند.
فردوسی.
از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
فرخی.
، بی رهگذر. بی راه عبور:
چون رسیدم بشهر بیگه بود
شهر دربسته خانه بی ره بود.
نظامی.
- راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست:
بسوی کلات اندر آمد ز راه
گرفته همه راه و بیره سپاه.
فردوسی.
، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود:
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.
فردوسی.
همه بی رهان را بدین آوریم
سر جادوان بر زمین آوریم.
فردوسی.
بپرهیز از اهریمن بیرهم
همیدار دست از بدی کوتهم.
فردوسی.
ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت.
سعدی.
کی چنین گوید کسی کو مکره است
چون چنین گنجد کسی که بیره است.
مولوی.
، بیهوده. باطل:
تو ای بانو این نامه را درنورد
بگرد سخنهای بیره مگرد.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
دام پزشکی ستور پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرزه
تصویر بیرزه
بیرزد بارزد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه یا آنچه سر ندارد، بی اساس بی اصل، پرنده ایست شکاری از نوع باشه شبیه به پیغو بیسره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاره
تصویر بیاره
بوته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیره
تصویر بیره
گمراه ضال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیازره
تصویر بیازره
جمع بیزار، پارسی تازی گشته بازداران، بازاریان (کشاورزان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطره
تصویر بیطره
((بَ یا بِ طَ رَ یا رِ))
دام پزشکی
فرهنگ فارسی معین
((بَ رَ یا رِ))
گیاهی که ساقه بلند و مستقیم ندارد و شاخه های آن روی زمین افتد مانند کدو، خربزه و غیره، بوته
فرهنگ فارسی معین