مرکّب از: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود: سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بیره شدند. فردوسی. از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار. فرخی. ، بی رهگذر. بی راه عبور: چون رسیدم بشهر بیگه بود شهر دربسته خانه بی ره بود. نظامی. - راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست: بسوی کلات اندر آمد ز راه گرفته همه راه و بیره سپاه. فردوسی. ، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود: بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان برترین پایه ای. فردوسی. همه بی رهان را بدین آوریم سر جادوان بر زمین آوریم. فردوسی. بپرهیز از اهریمن بیرهم همیدار دست از بدی کوتهم. فردوسی. ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت. سعدی. کی چنین گوید کسی کو مکره است چون چنین گنجد کسی که بیره است. مولوی. ، بیهوده. باطل: تو ای بانو این نامه را درنورد بگرد سخنهای بیره مگرد. شمسی (یوسف و زلیخا)