جدول جو
جدول جو

معنی بیرهی - جستجوی لغت در جدول جو

بیرهی(رَ)
مخفف بیراهی. ضلالت. گمراهی:
پذیرفت پاکیزه دین بهی
نهان گشت بیدادی و بیرهی.
فردوسی.
، مخالفت با قاعده و قانون. قانون شکنی:
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بیرهی.
اسدی.
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.
اسدی.
علم و حکمت بهر راه و بیرهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهیست.
مولوی.
رجوع به بیراهی شود
لغت نامه دهخدا
بیرهی
ضلالت، گمراهی
تصویری از بیرهی
تصویر بیرهی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیری
تصویر بیری
(دخترانه)
زنی که شیر می دوشد (نگارش کردی: بری)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیراهی
تصویر بیراهی
گمراهی، بی انصافی
فرهنگ فارسی عمید
حالت و چگونگی بیراه، انحراف از راه، (ناظم الاطباء)، گمراهی، (آنندراج)، ضلال، (دهار)، غی، غوایت، (المصادر زوزنی)، ضلالت، کجروی: قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12) : گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این بودی، (ترجمه تفسیر طبری)،
بر او انجمن شد فراوان سپاه
بسی کس به بیراهی آمد ز راه،
فردوسی،
ز بیراهی و کارکرد تو بود
که شد روز بر شاه ایران کبود،
فردوسی،
پرستش کند پیشه و راستی
بپیچد ز بیراهی و کاستی،
فردوسی،
دل شاه تا جاودان شاد باد
ز کژی و بیراهی آزاد باد،
فردوسی،
قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، و عین بیراهی را راه میدانند، (بهاءالدین ولد)،
کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن،
سعدی،
و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند، (ذیل جامعالتواریخ ص 249)،
- بیراهی کردن، افزونی کردن در بدکاری، (ناظم الاطباء)، کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن: آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار، (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ حا)
زمینی است در مدینه و در آن چهار لغت دیگر است بیرحاء و بیرحاء، بیرحاء و بیرحاء و مد در تمام وجوه و نزد صاحب قاموس همه از تصحیفات محدثین است. رجوع به بیرحا شود
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
نام جد ابوبکر احمد بن عبدالله بن ابی الفضل بن سهل بن بیر واسطی که بصورت نسبت آمده. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوبست به بیره، شهری از بلاد مغرب. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام محلی است میان بیت المقدس و نابلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
این نام براماکن متعدد خصوصاً بر اقلیمهای آرامی زبان اطلاق میگردد و این واژه ترجمه (یا معرب ’) بیرثا’ی آرامی است بمعنای قلعه و دژ، و مورخان سریانی نیز بیره را بجای بیرثا بکار برده اند. (از دائره المعارف اسلامی)
لغت نامه دهخدا
(ری یَ)
لفظ یونانی برویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روی، بی وجه، بی دلیل، بی مورد:
کسی کو دیگران را برگزیند بر چنین میری
بپرسد روز حشر ایزد از آن بیروی بهتانش،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف:
چو آگاهی آمد سوی سوفرای
ز پیروز بیرای و بی رهنمای،
فردوسی،
ترا ناسزا خواند و سرسبک
ورا شاه بیرای مغزی تنک،
فردوسی،
شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید
شه مخالف بیرای کم هش گمراه،
فرخی،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود وبیدل هست بیرای،
نظامی،
برد تا حق تربت بیرای را
تا بمکتب آن گریزان پای را،
مولوی،
فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)،
که ای نفس بیرای و تدبیرو هش
بکش بار تیمار و خود را مکش،
بوستان،
و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود،
- بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن:
بیرای مشوکه مرد بیرای
بی پایه بود چو کرم بی پای،
نظامی،
- بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر:
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را بنانی میفروشند،
نظامی،
، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده:
چو آگاه شد باربد زانکه شاه
بپرداخت ناکام و بیرای گاه،
فردوسی،
، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر:
مرا گر نخواهید بیرای من
چرا کس نشانید بر جای من،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
صفت بیرگ. رجوع به بیرگ شود
لغت نامه دهخدا
بارزد، بیرزد، بیرزه، بیرژه، بمعنی بیرزه است، (از برهان) (از جهانگیری)، رجوع بمعنی اول بیرزد و بیرزه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
مته و پرماه. (ناظم الاطباء) ، لقمه و نواله و آنچه در دهان میخایند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
منسوب است به بیرم که آن را سلطانی نیز نامند وآن نام پارچۀ ابریشمی چون مثقالی است. رجوع به دیوان البسۀ نظام قاری ص 175 و نیز رجوع به بیرم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
باراهی و چگونگی حالت راه راست. (ناظم الاطباء). با راه و با راهی. (دمزن)
لغت نامه دهخدا
جدوار، (ناظم الاطباء) (دمزن)، زدوار، زرنباد، زرنب، ماه پروین
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بکراهی. بکروی. بکرایی:
بخانه درون بود با بکرهی
نهاده برش نار و سیب و بهی.
فردوسی (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از جهانگیری).
رجوع به بکروی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی:
که گفتند جاسوس بدگوهرید
به جاسوسی و بدرهی اندرید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
ز ما دیده ای زشتی و بدرهی
چه گوییم دانی و خود آگهی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ هی ی)
منسوب به بریهه که نام مادر منتسب الیه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
شهری نزدیک دریا به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
فرش و گستردنی، (از برهان)، فرش وگستردنی و رختخواب، (انجمن آرا) (آنندراج)، بستر، فراش، فرش و مسند و هر چیز گستردنی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محدث است و از عروه روایت کند. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). محدث در اصطلاح اسلامی به فردی گفته می شود که با استفاده از علم حدیث، روایات پیامبر اسلام (ص) را جمع آوری و بررسی کرده و پس از تحلیل دقیق اسناد و متن ها، روایات صحیح را به دیگران منتقل می کند. در حقیقت، این فرد به عنوان یک نگهبان علمی، سنت نبوی را به دقت ثبت و حفظ کرده است تا از تحریف و تغییر آن جلوگیری شود.
لغت نامه دهخدا
(رَهْ)
مرکّب از: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود:
سپاه فریدون چو آگه شدند
همه سوی آن راه بیره شدند.
فردوسی.
از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
فرخی.
، بی رهگذر. بی راه عبور:
چون رسیدم بشهر بیگه بود
شهر دربسته خانه بی ره بود.
نظامی.
- راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست:
بسوی کلات اندر آمد ز راه
گرفته همه راه و بیره سپاه.
فردوسی.
، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود:
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان برترین پایه ای.
فردوسی.
همه بی رهان را بدین آوریم
سر جادوان بر زمین آوریم.
فردوسی.
بپرهیز از اهریمن بیرهم
همیدار دست از بدی کوتهم.
فردوسی.
ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست
ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت.
سعدی.
کی چنین گوید کسی کو مکره است
چون چنین گنجد کسی که بیره است.
مولوی.
، بیهوده. باطل:
تو ای بانو این نامه را درنورد
بگرد سخنهای بیره مگرد.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیره
تصویر بیره
گمراه ضال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیری
تصویر بیری
فرش گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیراهی
تصویر بیراهی
گمراهی انحراف، بی انصافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرزی
تصویر بیرزی
بیرزد بارزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرگی
تصویر بیرگی
بیغیرتی بی عرقی بی تعصبی
فرهنگ لغت هوشیار
از توابع دهستان بیرون بشم کلاردشت، عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی