سست رایی، ضیلولت، (نصاب الصبیان)، ناصوابی رای: وگر بگذری زین و جنگت هواست سرت پر ز بیرایی و کیمیاست، فردوسی، از سر بیخودی و بیرایی در سر کار شد به رسوایی، نظامی
سست رایی، ضیلولت، (نصاب الصبیان)، ناصوابی رای: وگر بگذری زین و جنگت هواست سرت پر ز بیرایی و کیمیاست، فردوسی، از سر بیخودی و بیرایی در سر کار شد به رسوایی، نظامی
مرکّب از: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف: چو آگاهی آمد سوی سوفرای ز پیروز بیرای و بی رهنمای، فردوسی، ترا ناسزا خواند و سرسبک ورا شاه بیرای مغزی تنک، فردوسی، شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بیرای کم هش گمراه، فرخی، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود وبیدل هست بیرای، نظامی، برد تا حق تربت بیرای را تا بمکتب آن گریزان پای را، مولوی، فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)، که ای نفس بیرای و تدبیرو هش بکش بار تیمار و خود را مکش، بوستان، و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود، - بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن: بیرای مشوکه مرد بیرای بی پایه بود چو کرم بی پای، نظامی، - بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر: تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را بنانی میفروشند، نظامی، ، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده: چو آگاه شد باربد زانکه شاه بپرداخت ناکام و بیرای گاه، فردوسی، ، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر: مرا گر نخواهید بیرای من چرا کس نشانید بر جای من، فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + رای = رأی، بیرأی، بی تدبیر، بی اراده، بی فکر، بی اندیشه، بی وقوف: چو آگاهی آمد سوی سوفرای ز پیروز بیرای و بی رهنمای، فردوسی، ترا ناسزا خواند و سرسبک ورا شاه بیرای مغزی تنک، فردوسی، شنیده ای که چه دیده ست رای زو و چه دید شه مخالف بیرای کم هش گمراه، فرخی، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود وبیدل هست بیرای، نظامی، برد تا حق تربت بیرای را تا بمکتب آن گریزان پای را، مولوی، فسون و قوت بیرای جهل است و فسون، (گلستان)، که ای نفس بیرای و تدبیرو هش بکش بار تیمار و خود را مکش، بوستان، و رجوع به رأی و رای و بیرأی شود، - بیرای شدن، بی اندیشه و بیفکر شدن، بی تدبیر و بی اراده شدن: بیرای مشوکه مرد بیرای بی پایه بود چو کرم بی پای، نظامی، - بیرای و هوش، ضعضع، (منتهی الارب)، بی عقل و فکر، بی تدبیر: تو مردم بین که چون بیرای و هوشند که جانی را بنانی میفروشند، نظامی، ، احمق، نادان، (آنندراج)، بی عقل، بیهوش، جبراً، قسراً، کرهاً، برخلاف میل، (یادداشت مؤلف)، بدون اراده: چو آگاه شد باربد زانکه شاه بپرداخت ناکام و بیرای گاه، فردوسی، ، بی مشورت و رایزنی و تدبیر و نظر: مرا گر نخواهید بیرای من چرا کس نشانید بر جای من، فردوسی
عمل گیرا، حالت و چگونگی گیرا، صفت گیرا، قوت گیرندگی، قبض و تصرف و توانایی گرفتن و ضبط کردن، (از ناظم الاطباء) : تن گوید بار خدایامرا بیافریدی بمانند پارۀ هیزم، در دستم گیرایی نبود و در پایم روانی نبود، (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 301)، گرفتگی، (ناظم الاطباء)، ابتلاء وگرفتار شدن، تأثیر، جذب: سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست، سعدی، - گیرایی در چشم داشتن، جاذب بودن: چشمان او گیرایی خاص داشت، خاصیت جاذبیت در او بود، رجوع به گیرا شود
عمل گیرا، حالت و چگونگی گیرا، صفت گیرا، قوت گیرندگی، قبض و تصرف و توانایی گرفتن و ضبط کردن، (از ناظم الاطباء) : تن گوید بار خدایامرا بیافریدی بمانند پارۀ هیزم، در دستم گیرایی نبود و در پایم روانی نبود، (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 301)، گرفتگی، (ناظم الاطباء)، ابتلاء وگرفتار شدن، تأثیر، جذب: سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست، سعدی، - گیرایی در چشم داشتن، جاذب بودن: چشمان او گیرایی خاص داشت، خاصیت جاذبیت در او بود، رجوع به گیرا شود
حالت و چگونگی بیراه، انحراف از راه، (ناظم الاطباء)، گمراهی، (آنندراج)، ضلال، (دهار)، غی، غوایت، (المصادر زوزنی)، ضلالت، کجروی: قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12) : گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این بودی، (ترجمه تفسیر طبری)، بر او انجمن شد فراوان سپاه بسی کس به بیراهی آمد ز راه، فردوسی، ز بیراهی و کارکرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود، فردوسی، پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بیراهی و کاستی، فردوسی، دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و بیراهی آزاد باد، فردوسی، قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، و عین بیراهی را راه میدانند، (بهاءالدین ولد)، کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن، سعدی، و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند، (ذیل جامعالتواریخ ص 249)، - بیراهی کردن، افزونی کردن در بدکاری، (ناظم الاطباء)، کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن: آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار، (رشیدی)
حالت و چگونگی بیراه، انحراف از راه، (ناظم الاطباء)، گمراهی، (آنندراج)، ضلال، (دهار)، غی، غوایت، (المصادر زوزنی)، ضلالت، کجروی: قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12) : گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این بودی، (ترجمه تفسیر طبری)، بر او انجمن شد فراوان سپاه بسی کس به بیراهی آمد ز راه، فردوسی، ز بیراهی و کارکرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود، فردوسی، پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بیراهی و کاستی، فردوسی، دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و بیراهی آزاد باد، فردوسی، قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، و عین بیراهی را راه میدانند، (بهاءالدین ولد)، کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن، سعدی، و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند، (ذیل جامعالتواریخ ص 249)، - بیراهی کردن، افزونی کردن در بدکاری، (ناظم الاطباء)، کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن: آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار، (رشیدی)
بکراهی. بکرهی. نام میوه ایست میان نارنج و لیمو لیکن از نارنج کوچکتر و از لیمو بزرگتر میباشد و شیرین هم هست و آن در ولایت ایگ و شبانکاره بسیار است. (برهان). هزوارش بکرا پهلوی ترک بمعنی گیاهان و میوۀ شیرین تره میوۀ شبیه به لیموی شیرین و تلخ مزه. (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (از حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی بکروی است. (جهانگیری). توسرخ. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ایست میانۀ نارنج و لیموشیرین است در فارس خاصه در ولایت ایگ که ایج معرب آنست و شبانکاره که ولایتی است معروف، بسیار بهم رسد و آن را بکرهی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی) ، نیک بریدن چیزی را و پاره پاره ساختن آن را. (ناظم الاطباء). بریدن چیزی را. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، غلبه کردن کسی را به حجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پیاپی سخت زدن کسی را بر هر جای از اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پیاپی زدن کسی را. (مؤید الفضلاء) ، پیاپی زدن شمشیر. (تاج المصادربیهقی) ، بخشیدن تمام چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) ، سرزنش کردن. (تاج المصادر بیهقی). به ملامت خاموش کردن. (مؤید الفضلاء) ، ما أدری أین بکع، نمیدانم که کجا رفت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) و آن لغت تمیم است. (از اقرب الموارد)
بکراهی. بکرهی. نام میوه ایست میان نارنج و لیمو لیکن از نارنج کوچکتر و از لیمو بزرگتر میباشد و شیرین هم هست و آن در ولایت ایگ و شبانکاره بسیار است. (برهان). هزوارش بکرا پهلوی ترک بمعنی گیاهان و میوۀ شیرین تره میوۀ شبیه به لیموی شیرین و تلخ مزه. (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (از حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی بکروی است. (جهانگیری). توسرخ. (فرهنگ فارسی معین). نام میوه ایست میانۀ نارنج و لیموشیرین است در فارس خاصه در ولایت ایگ که ایج معرب آنست و شبانکاره که ولایتی است معروف، بسیار بهم رسد و آن را بکرهی نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از سروری) (از رشیدی) ، نیک بریدن چیزی را و پاره پاره ساختن آن را. (ناظم الاطباء). بریدن چیزی را. (از آنندراج) (منتهی الارب) ، غلبه کردن کسی را به حجت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، پیاپی سخت زدن کسی را بر هر جای از اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پیاپی زدن کسی را. (مؤید الفضلاء) ، پیاپی زدن شمشیر. (تاج المصادربیهقی) ، بخشیدن تمام چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء) ، سرزنش کردن. (تاج المصادر بیهقی). به ملامت خاموش کردن. (مؤید الفضلاء) ، ما أدری أین بکع، نمیدانم که کجا رفت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) و آن لغت تمیم است. (از اقرب الموارد)