جدول جو
جدول جو

معنی بکایا - جستجوی لغت در جدول جو

بکایا
(بَ)
جمع واژۀ بکاء. (منتهی الارب). جمع واژۀ بکیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، بکی ٔ. (منتهی الارب). رجوع به مفردهای کلمه شود، فی المثل: صدقنی سن ّ بکره یضرب فی الصدق، یعنی: آگاهانید مرا بر مکنون خاطر خود و اصل مثل آن است که مردی شتر را بها کرد و از بایعش پرسید چند ساله است گفت نه ساله است. در این اثنا شتر برسید و صاحبش هدع هدع گفتن گرفت، و این کلمه ای است که بدان شتر کرۀ دوساله سه ساله را تسکین دهند. پس هرگاه مشتری این کلمه شنید گفت صدقنی سن بکره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بایا
تصویر بایا
(پسرانه)
بایسته، ضروری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بایا
تصویر بایا
چیزی که مورد احتیاج باشد، ضروری، واجب، لازم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
بلیّه ها، مصیبت ها، پیشامدهای بد، رنجها، جمع واژۀ بلیّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
بقیه ها، چیزهایی که باقی مانده، مانده ها، بازمانده ها، به جامانده ها، جمع واژۀ بقیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برایا
تصویر برایا
خلایق، آفریده شدگان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
جمع واژۀ بلیّه. (دهار) (ناظم الاطباء). بلاها. بلواها: باب ماجری فی باب الخطبه و ظهر من الفساد و البلایالأجلها. (تاریخ بیهقی ص 685). و رجوع به بلیه شود
لغت نامه دهخدا
باینده، که باید، بایست، (از فرهنگ شعوری)، دربایست، (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع)، بایسته، از ریشه بایستن است، (فرهنگ رشیدی)، آنچه در کار بوده و محتاج ٌالیه باشد، (ناظم الاطباء)، واجب، ضروری، وایا، (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 150)، محتاج ٌالیه، (برهان قاطع) (آنندراج)، لابدٌمنه، ضرور، (فرهنگ جهانگیری)، محتوم، لازم، دروا، وایه، رشیدی و مؤلف فرهنگ نظام نویسند: مخفف بایان است اما براساسی نیست و بایان خود صفت فاعلی است:
بایاتری به مصلحت عالم
از بهتری به سینۀ بیماران،
سوزنی،
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
بایاتری بسی ز نم ابر بر نبات،
سوزنی،
و رجوع به بایستن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جمع واژۀ رکیه، به معنی چاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکیه شود، جمع واژۀ رکوه یا رکوه یا رکوه. (منتهی الارب). رجوع به رکوه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بغی ّ. (منتهی الارب). جمع واژۀ بغی، بمعنی زنان فاحشه. (مؤید الفضلاء). جمع واژۀ بغی، داه و زن زناکار. (آنندراج). و رجوع به بغی شود.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تکیه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جاهایی که در آن روضه خوانی و عزاداری کنند. رجوع به تکیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بقیه.
لغت نامه دهخدا
(بَ یِ)
درخت یاس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رجوع به زیاد بن عبدالله بن طفیل مکنی به ابومحمد شود، زن و ناقه که یک شکم بیش نزاده باشد، اول هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کودک جوان، و منه الحدیث: لاتعلموا ابکار اولادکم کتب النصاری، هر کار نوپیدا که مانند آن پیشتر نشده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر کاری که مانند آن پیشترنشده باشد. (غیاث) ، گاو ماده که هنوز باردار نشده باشد. گاو مادۀ جوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوان گاو. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 27). گاو جوانه. (مهذب الاسماء) ، بچۀ ناقه. (تاریخ قم ص 177). اشتر جوان. (مهذب الاسماء) ، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، فرزند نخستین مادر و پدر که پس از وی هنوز دیگر نزاده باشد، یستوی فیه المذکر و المؤنث. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) ، درخت انگور که پیش از این بار نیاورده باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ضربه بکر، آنکه در یک بار صاف ببرد. الحدیث: کانت ضربات علی (رض) ابکاراً اذا اعتلی قد و اذا اعترض قط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلایا
تصویر بلایا
جمع بلیه، جسک ها سختی ها آسیب ها جمع بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایا
تصویر بایا
آنچه مورد احتیاج باشد ضرور واجب لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برایا
تصویر برایا
جمع بریه، آفریدگان، جمع بریه آفریدگان مخلوقات خلایق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
باقی مانده و تتمه ها، بقایای مالیاتی، ج بقیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقایا
تصویر بقایا
((بَ))
جمع بقیه، باقی مانده ها، آثار، رسوم، مالیات پس افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایا
تصویر بایا
بایسته، لازم، واجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایا
تصویر بایا
لازم، واجب
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگان، مخلوقات، موجودات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مصایب، بلاها، مصیبت ها، رنج ها، گرفتاری ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باقیمانده، بقیه ها، ته مانده، تفاله، درد، رسوب، نخاله، آثار، رگه ها، بازماندگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تکیه ها، حسینیه ها، مکانهای عزاداری، تعزیه خانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضرور، لازم، واجب، بایسته، موردنیاز
فرهنگ واژه مترادف متضاد