- بکاری پرداختن، اشتغال بدان. (از منتهی الارب). - بکاری در شدن، آغاز کردن کاری. اشتغال بکاری. شروع کردن کاری. - بکاری قیام کردن، انتصاب. (از تاج المصادر بیهقی). تولی. (ترجمان القرآن). - بکاری نصب کردن، بکاری گماشتن. منصوب کردن به شغلی. به کاری واداشتن. و رجوع به کار شود. - بکاری واداشتن، بکاری گماشتن. بکاری نصب کردن
- بکاری پرداختن، اشتغال بدان. (از منتهی الارب). - بکاری در شدن، آغاز کردن کاری. اشتغال بکاری. شروع کردن کاری. - بکاری قیام کردن، انتصاب. (از تاج المصادر بیهقی). تولی. (ترجمان القرآن). - بکاری نصب کردن، بکاری گماشتن. منصوب کردن به شغلی. به کاری واداشتن. و رجوع به کار شود. - بکاری واداشتن، بکاری گماشتن. بکاری نصب کردن
بکرها، کنایه از تازه، بدیع، جمع واژۀ بکر کشت و زرع، کشاورزی، برای مثال چو ورزه به ابکار بیرون شود / یکی نان بگیرد به زیر بغل (ناصرخسرو۱ - ۳۲۱)، مزرعه، برای مثال دریغ سی و سه باره زر و دروازه ده / دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم (سوزنی - ۶۴)
بِکرها، کنایه از تازه، بدیع، جمعِ واژۀ بِکر کشت و زرع، کشاورزی، برای مِثال چو ورزه به ابکار بیرون شود / یکی نان بگیرد به زیر بغل (ناصرخسرو۱ - ۳۲۱)، مزرعه، برای مِثال دریغ سی و سه باره زر و دروازه ده / دریغ حایط و قصرم زمین و ابکارم (سوزنی - ۶۴)
سقاء، آبکش: در تتق بارگهش گاه بار مائده کش عیسی و خضر آبکار، امیرخسرو، ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببود گفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظار کآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش گوهر خود را کنم در راه میمونش نثار تا درافشانی من در شهر هر کو بنگرد دست شه خواند مرا باری نه ابر آبکار، امیرخسرو، ، آبیار کشت و زرع، شرابخوار، و رجوع به کارآب شود، آنکه فلزات را آب دهد، میفروش، باده فروش، شیره کش: بانگ آمد از قنینه کآباد بر خرابی هان آبکار عشرت گر مرد کار آبی، خاقانی، ، کاریزکنی، تنقیۀ قنات، لای روبی، لاروبی: دربن چاه بلا افتاده هم بر آب کار هرکه در کوی تو یک بار از سر جاه آمده، اثیر اخسیکتی
سقاء، آبکش: در تتق بارگهش گاه بار مائده کش عیسی و خضر آبکار، امیرخسرو، ابر را گفتم که چندین دور امساکت ببود گفت کزبهر رکاب شه بدم در انتظار کآن زمان کآید شه عالم بدارالملک خویش گوهر خود را کنم در راه میمونش نثار تا درافشانی من در شهر هر کو بنگرد دست شه خواند مرا باری نه ابر آبکار، امیرخسرو، ، آبیار کشت و زرع، شرابخوار، و رجوع به کارآب شود، آنکه فلزات را آب دهد، میفروش، باده فروش، شیره کش: بانگ آمد از قنینه کآباد بر خرابی هان آبکار عشرت گر مرد کار آبی، خاقانی، ، کاریزکنی، تنقیۀ قنات، لای روبی، لاروبی: دربن چاه بلا افتاده هم بر آب کار هرکه در کوی تو یک بار از سر جاه آمده، اثیر اخسیکتی
ابکاره. کشت و زرع. کشاورزی. حرث: چوورزه به ابکار بیرون شود یکی نان بگیرد بزیر بغل. ناصرخسرو. توسعاً، مزرع: دزدیست آشکاره (روزگار) که نستاند جز باغ و حائط و رز و ابکاره. ناصرخسرو، گنگ شدن. (از کنزاللغات)، بازایستادن از نکاح
اَبکاره. کشت و زرع. کشاورزی. حَرْث: چوورزه به ابکار بیرون شود یکی نان بگیرد بزیر بغل. ناصرخسرو. توسعاً، مزرع: دزدیست آشکاره (روزگار) که نستاند جز باغ و حائط و رز و ابکاره. ناصرخسرو، گنگ شدن. (از کنزاللغات)، بازایستادن از نکاح