جدول جو
جدول جو

معنی بک - جستجوی لغت در جدول جو

بک
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
پشت، دنبال، پشتیبان، در ورزش مدافع، دفاع، بازیکن عقب
بک چپ: در ورزش فوتبال بازیکنی که جلو دروازه بان و سمت چپ زمین برای دفاع از حمله هایی که به دروازه می شود پشت سر بازیکنان دیگر قرار می گیرد، دفاع چپ، مدافع چپ
بک راست: در ورزش فوتبال بازیکنی در جلو دروازه بان و سمت راست زمین که برای دفاع از حمله هایی که به دروازه می شود پشت سر بازیکنان دیگر قرار می گیرد، دفاع راست، مدافع راست
تصویری از بک
تصویر بک
فرهنگ فارسی عمید
بک
(اَ غَ)
پک. وک. وزغ را گویند و آنرا بعربی ضفدع خوانند. (برهان). در پهلوی وک ’روایات 77-78’، سانسکریت بهک (قورباغه) ’ویلیامز 742، 2 بهکبهکایه’، طبری وک ’واژه نامه 798’ (از حاشیۀ برهان چ معین). و در تداول امروز گناباد نیزبک گویند. (از محمد پروین گنابادی). وزغ و غوک و قرباغه. (ناظم الاطباء). وزغ که غوک گویند. (رشیدی) (از صحاح). وزغ باشد و آنرا چغز و مکل نیز گویند. (جهانگیری). غوک و چغز (معیار جمالی). وزغ باشد که بتازی ضفدع گویند. (سروری). جانوری است در آب که آنرا وزغ گویند و بعربی ضفدع خوانند و آنرا غوک هم گویند بسیار کریه الوجه و کریه الصوت و آنرا وک و چغز نیز خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاکن تری ز بک.
خسروانی.
ای همچو بک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آن کسی که کند چشم خویش کژ.
لبیبی.
از مرغ تا بماهی و از مور تا ملخ
از مار تا بعقرب و از عکه تا به بک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه ای که می نگرم صد هزار لک.
کمال غیاث (از جهانگیری).
بسر باریش بد بلای درشت
ندیمی بک و صحبت لاک پشت.
بسحاق اطعمه (در وصف برنج، از جهانگیری).
، مصرف کردن. خرج کردن. صرف کردن:
هر آنگه که این مایه بردی بکار
دگر خواه تا بگذرد روزگار.
فردوسی.
و طاهر... از هیچکس چیزی نستدی... گفتی ظلم و جور چرا کنم تا آنچه هست بکار برم تا خود چه باشد که جهان برگذاراست. (تاریخ سیستان). و همان فرو گرفت از مالها بکار بردن و بر ناچیز و نشاط مشغول بودن. (تاریخ سیستان). و در خزینه نماند از زر و سیم که همه بکار برده وداده شد. (تاریخ سیستان). در راه نو کیسه را دید. گفت قدری وجوه بمن وام بده که در این قضیه بکار برم. (قصص الانبیاء ص 176). شداد گفت یک لحظه امان ده تا یک لقمه از این طعام بکار برم. (قصص الانبیاء ص 152). و در اخبار آمده است که هر روزی چهل خروار از زر و سیم بکار بردی. (قصص الانبیاء ص 151)
انگشت و زغال. (ناظم الاطباء). زگال، معمول داشتن: از خرمی آب باران بر یکدیگر همی ریختند و آنرا عید کردند و هنوز بکار دارند. (مجمل التواریخ) ، وادار بکار کردن. بکار گماشتن. رجوع به بکار گماشتن شود
لغت نامه دهخدا
بک
(بُ)
رخساره و روی را گویند. (برهان). رخساره و رو. (ناظم الاطباء). رخسار. (رشیدی). رخساره. (از جهانگیری). رخسار و چهره. (آنندراج) (انجمن آرا). گونه. چهره. (در گناباد خراسان) (از محمد پروین گنابادی) :
تا زبعزت زنیم پر از باد کن پچت
گرنه تپانچه باز خوری تو ز ما به بک.
پور بهای جامی (از جهانگیری) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بک
(بَ)
مخفف بیک است بمعنی بزرگ، نظیر بیک و بیوک که بمعنی بزرگ باشد و در آخر اسماء ترکی درآید بجهت تعظیم و تکریم وردیف خان باشد. (یادداشت مؤلف). این کلمه را که بعضی بخطا بیک نویسند لقب کسانی بوده است که پایۀ آنان پایین مرتبۀ پاشا بوده است و کلمه اتابک نیز ترکیبی است از اتا بمعنی پدر و بک بمعنی بزرگ یا بزرگتر. اصل این کلمه بک مخفف بیوک است بمعنی بزرگ و کبیر. (از النقود ص 136). و رجوع به بیگ شود:
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر.
سوزنی.
بوالبشر کو علم الاسما بک است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است.
(مثنوی).
چون قدم با شاه و بابک میزنی
چون مگس را در هوا رگ میزنی.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
بک
(بَ)
پشت. دوتن (بک راست، بک چپ) از یازده تن بازیکنان فوتبال که در خط دفاع قرار دارند وظیفۀ آنان حفظ دروازه بان گلر از حملات دستۀ مخالف است، پابرجا بودن: تدبیر باید ساخت بزودی اگر این ولایت بکار است که هر روز شرش زیادت است. (تاریخ بیهقی چ ادیب 430)، بکار آمدن:
ز بهر رسم همی نیزه را سنان دارد
و گرنه نیزۀ او را بکار نیست سنان.
فرخی
لغت نامه دهخدا
بک
(بَ)
نام شهری است در ماوراءالنهر. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بک
بازیکن عقب انگلیسی پشتیار زبانزد ورزشی انگشت زغال زگال. نوعی کوزه دهن تنگ که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است تنگ، نوعی غلیان سفالین غلیان بک. نوعی غلیان سفالین
فرهنگ لغت هوشیار
بک
((بَ))
قورباغه، وزغ، گریزگاه، جنگل، بیشه، دشت غیر مزروع، خیار دشتی
تصویری از بک
تصویر بک
فرهنگ فارسی معین
بک
((بُ))
نوعی کوزه دهن تنگ که گردنش کوتاه و شکمش پهن و گرد است، تنگ، نوعی غلیان سفالین، غلیان بک. غلیان بک، نوعی غلیان سفالی
تصویری از بک
تصویر بک
فرهنگ فارسی معین
بک
((بِ))
انگشت، زغال، زگال
تصویری از بک
تصویر بک
فرهنگ فارسی معین
بک
((بَ))
در فوتبال به بازیکنان مدافع گفته می شود که جلوی دروازه بان و پشت سر بازی کنان دیگر قرار دارند
فرهنگ فارسی معین
بک
غوک، قورباغه، وزغ، گریزگاه، بیشه، جنگل، درخت زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بک
پوزه، دندان پیشین گزار که در ضمن آلت دفاعی حیوان به شمار می رود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکوره
تصویر بکوره
ماهی گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکونک
تصویر بکونک
شمشیر چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
ظرف به شکل حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوریه
تصویر بکوریه
ناسفتگی دست ناحوردگی، پیشبودگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوریت
تصویر بکوریت
بکر بودن، ارشد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکور
تصویر بکور
صبح کردن، بامداد رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از مردم حیله های مختلف پول و مال استخراج کند. کسی که دیگران را استثمار کند. کسی که کثیر الجماع باشد آنکه بسیار جماع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکه
تصویر بکه
دریدن و پاره کردن، مکه معظمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکمک
تصویر بکمک
جمع ابکم، گنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکمال
تصویر بکمال
بحد کمال، در نهایت کمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکماز
تصویر بکماز
ترکی باده، پیاله جام، باده گساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکونه
تصویر بکونه
شمشیر چوبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیله
تصویر بکیله
بنگرید به بکاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکی
تصویر بکی
بسیار گریه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیره
تصویر بکیره
نو باوه، زودرس نو بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیل
تصویر بکیل
خوشپوش، خوشرفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکیم
تصویر بکیم
گنگ و لال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکین
تصویر بکین
گنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکم
تصویر بکم
گنگ گردیدن، لال شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاربردن
تصویر بکاربردن
استعمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بکارگیری
تصویر بکارگیری
استعمال، استخدام
فرهنگ واژه فارسی سره