بشکن، عشوه، غمزه، دل فریبی شبنم، ریزه های برف که شب های زمستان روی زمین می نشیند و زمین را سفید می کند، برای مثال بشک آمد بر شاخ و بر درخت / گسترد رداهای طیلستان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴)
بشکن، عشوه، غمزه، دل فریبی شبنم، ریزه های برف که شب های زمستان روی زمین می نشیند و زمین را سفید می کند، برای مِثال بشک آمد بر شاخ و بر درخت / گسترد رداهای طیلستان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۴)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
قصبه ای از کورۀ رخ از نواحی نیسابور. (از معجم البلدان). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 326 و تاریخ بیهق ص 126 شود. در خاور ولایت ترشیز ولایت زواره واقع است و این ولایت و یا قسمتی از آن معروف به ’رخ’ و کرسی آن موسوم به ’بیشک’ یا شهرزاده بوده است. (از ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 381)
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است. - بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت. - بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است: چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچۀ نره شیر. فردوسی. نباید که آن بچۀ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر. فردوسی. بدو گفت کای بچۀ نره شیر برآورده چنگال و گشته دلیر. فردوسی. - بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). - ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست: در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. ، چوزه. جوجه: من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور. ابوشکور. پادشا سیمرغ دریا راببرد خانه و بچه بدان طیطو سپرد. رودکی. مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است. دقیقی. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. لبیبی. بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). - بچۀ باز، جوجۀ باز. - بچۀ بط، جوجۀ مرغابی: بچۀ بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود. سنائی. - بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر. به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده. نظامی. - خطائی بچه: تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند. سعدی. - درویش بچه، بچۀ درویش: با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). - شاه بچه، شاهزاده: فکند آن تن شاه بچه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک. فردوسی. - کبوتربچه: چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست. سیلی. ترکیب های دیگر: - آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک. - دربچه، در کوچک. ، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) : افکنده بساط و عشرتی داریم هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر. محمدقلی سلیم. ، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه. - بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است. - بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت. - بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است: چو آگاهی آمد به سام دلیر که آمد ز ره بچۀ نره شیر. فردوسی. نباید که آن بچۀ نره شیر شود تیزدندان و گردد دلیر. فردوسی. بدو گفت کای بچۀ نره شیر برآورده چنگال و گشته دلیر. فردوسی. - بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). - ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). - زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست: در گلشن بوستان رویش زنگی بچگان ز ماه زاده. سعدی. ، چوزه. جوجه: من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور. ابوشکور. پادشا سیمرغ دریا راببرد خانه و بچه بدان طیطو سپرد. رودکی. مرغ دیدی که بچه زو ببرند چاوچاوان درست چونان است. دقیقی. ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ ترسم بربایدت بطاق اندر برجه. لبیبی. بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108). - بچۀ باز، جوجۀ باز. - بچۀ بط، جوجۀ مرغابی: بچۀ بط اگرچه دینه بود آب دریاش تا بسینه بود. سنائی. - بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر. به قدر مرد شد روزی نهاده ز بازرگان بچه تا شاهزاده. نظامی. - خطائی بچه: تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند. سعدی. - درویش بچه، بچۀ درویش: با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان). - شاه بچه، شاهزاده: فکند آن تن شاه بچه به خاک به چنگال کردش جگرگاه چاک. فردوسی. - کبوتربچه: چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست. سیلی. ترکیب های دیگر: - آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک. - دربچه، در کوچک. ، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) : افکنده بساط و عشرتی داریم هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر. محمدقلی سلیم. ، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه. - بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد
. روی چشم. برچشم. بالای چشم. کلمه ای که در جواب استعمال کنند یعنی با میل و رغبت اطاعت می کنم و چون به کسی گویند این کار را بکن در جواب می گوید بچشم یعنی اطاعت میکنم. (ناظم الاطباء). این کلمه را در وقت قبول کردن امری بر زبان رانند تعظیماً لامره. (آنندراج). سمعاً و طاعهً. بالطوع و الرغبه. برضا و رغبت. اطاعت بسر و چشم. با کمال میل. بندگی و اطاعت. از بن دندان. با کمال اطاعت. به طیب خاطر. بدیدۀ منت. بالای چشم. روی چشم. از صمیم قلب. اطاعت میشود: گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم، هرچه تو گوئی همان کنند. حافظ. و رجوع به چشم شود
. روی چشم. برچشم. بالای چشم. کلمه ای که در جواب استعمال کنند یعنی با میل و رغبت اطاعت می کنم و چون به کسی گویند این کار را بکن در جواب می گوید بچشم یعنی اطاعت میکنم. (ناظم الاطباء). این کلمه را در وقت قبول کردن امری بر زبان رانند تعظیماً لامره. (آنندراج). سمعاً و طاعهً. بالطوع و الرغبه. برضا و رغبت. اطاعت بسر و چشم. با کمال میل. بندگی و اطاعت. از بن دندان. با کمال اطاعت. به طیب خاطر. بدیدۀ منت. بالای چشم. روی چشم. از صمیم قلب. اطاعت میشود: گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند گفتا بچشم، هرچه تو گوئی همان کنند. حافظ. و رجوع به چشم شود
حکیم.طبیب. پزشک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). دانشمند. (برهان قاطع) : و (غوریان) طبیبان را بزرگ دارند وهرگه که ایشان را ببینند نماز برند و این بجشکان رابر خون و خواستۀ ایشان حکم باشد. (حدود العالم). هم رنگ زرشک شد سرشکم بگشاد رگ مجن بجشکم. خاقانی.
حکیم.طبیب. پزشک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری). دانشمند. (برهان قاطع) : و (غوریان) طبیبان را بزرگ دارند وهرگه که ایشان را ببینند نماز برند و این بجشکان رابر خون و خواستۀ ایشان حکم باشد. (حدود العالم). هم رنگ زرشک شد سرشکم بگشاد رگ مجن بجشکم. خاقانی.
طبیب و جراح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حکیم و طبیب و جراح را گویند، و با بای فارسی هم آمده است. (برهان). طبیب باشد و او را بجشک نیز گویند. (لغت فرس اسدی). طبیب. (غیاث اللغات). طبیب و بیطار. (ناظم الاطباء). و آنرا با زای فارسی پژشک نیز گویند و چون زا و جیم فارسی بیکدیگر تبدیل می پذیرند بچشک نیز گویند. (از آنندراج) : باد خوارزمی چو سنگین دل بزشک دستکار جیب پرمسبار دارد آستین پرنیشتر. حکیم ازرقی (از آنندراج)
طبیب و جراح. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). حکیم و طبیب و جراح را گویند، و با بای فارسی هم آمده است. (برهان). طبیب باشد و او را بجشک نیز گویند. (لغت فرس اسدی). طبیب. (غیاث اللغات). طبیب و بیطار. (ناظم الاطباء). و آنرا با زای فارسی پژشک نیز گویند و چون زا و جیم فارسی بیکدیگر تبدیل می پذیرند بچشک نیز گویند. (از آنندراج) : باد خوارزمی چو سنگین دل بزشک دستکار جیب پرمسبار دارد آستین پرنیشتر. حکیم ازرقی (از آنندراج)
دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جایی در ریگستان که گیاه نرویاند. (منتهی الارب) (آنندراج)
دهی است از دهستان چانف بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. سکنۀ آن 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جایی در ریگستان که گیاه نرویاند. (منتهی الارب) (آنندراج)
گیاهی است به بندر عباس و بلوچستان از نوع بقول. (یادداشت مؤلف). ناترک. و نام بتسک را در تنگ سرحه و حوالی نیکشهر و ایرانشهر به این درختچه دهند. و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 278 شود
گیاهی است به بندر عباس و بلوچستان از نوع بقول. (یادداشت مؤلف). ناترک. و نام بتسک را در تنگ سرحه و حوالی نیکشهر و ایرانشهر به این درختچه دهند. و رجوع به جنگل شناسی ج 2 ص 278 شود