کاسد شدن بازار یا متاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - بوارالایّم، کساد زن بیوه که چندی در خانه بی شوهر بماند. یقال نعوذ باﷲ من بوارالایم... (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
کاسد شدن بازار یا متاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). - بَوارالاَیَّم، کساد زن بیوه که چندی در خانه بی شوهر بماند. یقال نعوذ باﷲ من بوارالایم... (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش در میان شهرستان بیرجند. 272 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم. شغل اهالی آن مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نان کوچک را گویند که بزبان انگریزی بسکت خوانندبتای هندی. (آنندراج). بقسمات. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم مغرب نان بیسکویت. (از دزی ج 1ص 90). و رجوع به بشمط شود. کعک. (یادداشت مؤلف)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش در میان شهرستان بیرجند. 272 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، شلغم. شغل اهالی آن مالداری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، نان کوچک را گویند که بزبان انگریزی بسکت خوانندبتای هندی. (آنندراج). بقسمات. خبز رومی. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم مغرب نان بیسکویت. (از دزی ج 1ص 90). و رجوع به بشمط شود. کعک. (یادداشت مؤلف)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال. واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین. آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان خورش رستم بخش خورش رستم شهرستان خلخال. واقع در 16هزارگزی شمال باختری هشتجین. آب آن از دورشته چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). الوف. الف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب معلّم
عادت شده. معتاد. الفت گرفته. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : ای شاهد شیرین شکرخا که تویی وی خوگر جور و کین ویغما که تویی. سوزنی. پرسیدند که در حق چنین حیوانی نجس چنین لفظی چرا فرمودی گفت تا زبان به نیکی خوگر شود. (مرزبان نامه). و بر تیر انداختن و مشقت خوگر شوند. (جهانگشای جوینی). من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم. حافظ. دل حافظ که بدیدار تو خوگر شده بود نازپرورد وصال است مجو آزارش. حافظ. دین، خوگرخیر یا خوگر شر گردیدن. (منتهی الارب) ، مصاحب. همنشین. (ناظم الاطباء). اَلوف. اَلِف. مألوف. الیف. مأنوس. انیس. (یادداشت مؤلف) : بمردم درآمیز اگر مردمی که با آدمی خوگر است آدمی. نظامی. - سگ خوگر، کلب مُعَلَّم ْ
بدکننده. بدکار: هر که او بدگر است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنایی. مکن بد میامیزبا بدگران ز بد کردن بدگران کن کران. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بدگری شود
بدکننده. بدکار: هر که او بدگر است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنایی. مکن بد میامیزبا بدگران ز بد کردن بدگران کن کران. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بدگری شود
نامی از نامهای خدای تعالی در زبان پهلوی، و آن در کارنامۀ اردشیر آمده است. (از یادداشت دهخدا) ، برگستواندار. برگستوان پوشیده: همان پیل برگستوان کش هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار. فردوسی
نامی از نامهای خدای تعالی در زبان پهلوی، و آن در کارنامۀ اردشیر آمده است. (از یادداشت دهخدا) ، برگستواندار. برگستوان پوشیده: همان پیل برگستوان کش هزار که بگریزد از بوی ایشان سوار. فردوسی
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو
بت ساز. بت تراش. آنکه بت سازد. سازندۀ بت: اگر بت گر چو تو پیکر نگارد مریزاد آن خجسته دست بتگر. دقیقی. کز آنگونه بتگر به پرگار چین نداند نگارید کس بر زمین. فردوسی. شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر. فرخی. تذرو جفت گم کرده کنون با جفت همبر شد جهان چون خانه پربت شد و نوروز بتگر شد. فرخی. ز نقاشی و بتگریها که کردی ز تو خیره مانده ست نقاش و بتگر. فرخی. گلزار چو بتخانه شد از بتگر و از بت کهسار چو ارتنگ شد از صورت و اشکال. فرخی. بت که بتگر کندش دلبر نیست دلبری دستبرد بتگر نیست. عنصری. تیغ او اصل بقای ملک شد از فنا خط بر بت و بتگر کشید. مسعودسعد. فغنشور، نام شهری در چین جای بتان و بتگران. (از لغت نامۀ اسدی). بتگر بتی تراشد و آنرا همی پرستد زو نیست رنج کس را، نی زان خدای سنگین. ناصرخسرو. چه پنداری همی خود بود گشته نباشد هیچ بت بی صنع بتگر. ناصرخسرو. گر آرایش بت ز بتگر بود تنت را میارای کاین بت گریست. ناصرخسرو. از روی تو نسختی به چین بردستند آنجا که دو صد بتگر چابکدستند در پیش مثال روی تو بنشستند انگشت گزیدند و قلم بشکستند. (از تفسیر ابوالفتوح رازی سورۀ آل عمران). بنمای بما که ما چه نامیم وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟ نظامی. به مسجد بتگر از بت بازمیدانستم و اکنون درین خم خانه رندان بت از بتگر نمیدانم. عطار. از نصیحتهای تو کر بوده ام بت شکن دعوی وبتگر بوده ام. مولوی. حاصل این آمد که یار جمع باش همچو بتگر از حجر یاری تراش. مولوی. آن بت منحوت چون سیل سیاه نفس بتگر چشمه ای بر شاهراه. مولوی. - آزر بتگر، آزر بت تراش عم یا پدرابراهیم خلیل: آزر بتگر توئی کز خز و بز تنت چون بت پر ز نقش آزرست. ناصرخسرو. گر کردی این عزم کسی را ز تفکر نفرین کندی هرکس بر آزر بتگر. ناصرخسرو. خشم یزدان بر تو باد و بر تراشیدۀ تو باد آزر بتگر توئی لعنت چه برآزر کنی ؟ ناصرخسرو