جدول جو
جدول جو

معنی بومکند - جستجوی لغت در جدول جو

بومکند
(کَ)
خانه ای را گویند که در زیر زمین کنند بجهت گوسفندان و مسافران. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). جایی که در زیر زمین کنند بجهت مسافران و گوسفندان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برومند
تصویر برومند
(پسرانه)
بارور، میوه دار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوزکند
تصویر بوزکند
ایوان، صفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لورکند
تصویر لورکند
زمینی که آن را سیلاب کنده و گود کرده باشد، لوره، لوشاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوکند
تصویر بوکند
عشقه، لبلاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوم کن
تصویر بوم کن
آغلی که در زمین یا کوه درست کنند برای جا دادن گوسفندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومند
تصویر برومند
بالغ، رشید مثلاً جوان برومند، بارور، باثمر، میوه دار،
میوده دهنده مثلاً درخت برومند،
خرم، شاداب مثلاً زمین برومند،
کامیاب، برخوردار مثلاً شاه برومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برومند
تصویر برومند
آبرودار، با آبرو
فرهنگ فارسی عمید
(مُ / مِ نَ)
که مکنت دارد. ثروتمند. پولدار. ملاک. صاحب ثروت. و رجوع به مکنت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
طاق و ایوان و منزل را گویند و به این معنی با زاء نقطه دار هم بنظر آمده است و در بعض لغت نامه ها آن را گنبدخانه و طاق منزل گفته اند. رجوع به پوزکند شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبرومند. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آبرو. آبرودار. رجوع به آبرومند شود، خواهر وی امیلی (1818 -1848 میلادی) مرتفعات بادگیر را نوشته است، خواهر آن دو، آن (1820- 1849 میلادی) نیز رمانهایی برشتۀ تحریر درآورده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
مرکّب از: بر + اومند، صورت قدیم ’مند’، پسوند اتصاف، برمند. دارای بر. باردار و بارور و صاحب نفع. (برهان)، مثمر. صاحب بر: ابوبکر... وصیت کرد و گفت... ویرانی مکنید و درخت برومند را مبرید. (ترجمه طبری بلعمی)،
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند هم آسیا.
فردوسی.
توانگر شود هرکه خرسند گشت
گل نوبهارش برومند گشت.
فردوسی.
کنون زآن درختی که دشمن بکند
برومند شاخی برآمد بلند.
فردوسی.
بسان درخت برومند باش
پدر باش گه، گاه فرزند باش.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایۀ او توان برد رخت.
نظامی.
خدیو خردمند فرخ نهاد
که شاخ امیدش برومند باد.
سعدی.
حطب را اگر تیشه بر پی زنند
درخت برومند را کی زنند؟
سعدی.
برومند دارش درخت امید.
سعدی.
- نابرومند، بی بر. بی میوه:
بسان میوه دار نابرومند
امید ما و تقصیر تو تا چند؟
نظامی.
، در پنهانی چیزی را تجسس کردن و غیبت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاهی باشد بغایت خوشبوی. و با رای بی نقطه هم بنظر آمده است. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گیاهی بغایت خوشبوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گیاهی بغایت خوشبو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ نِ)
زیدالخیل. صحابی است. صحابی به فردی اطلاق می شود که در زمان حیات حضرت محمد (ص)، با ایشان دیدار داشته، به رسالت او ایمان آورده و در حال مسلمانی از دنیا رفته باشد. این افراد، حلقه نخست انتقال دهندگان وحی الهی و سنت پیامبر به نسل های بعدی مسلمانان بودند. مطالعه و شناخت زندگینامه صحابه برای پژوهش در حوزه های حدیث، تاریخ اسلام و تربیت دینی بسیار اهمیت دارد.
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
شهرکیست (بماوراءالنهر در فرغانه) انبوه به کشت و برز بسیار. (حدود العالم). این نقطه همان خواقند است که در کلمه خواقندی گذشت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوری افغانستان که بلندی مرتفعترین نقطۀ قلۀ آن 4239 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل که در 48 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 15 هزارگزی شوسۀ اردبیل به تبریز در کوهستان واقع است. ناحیه ای است با آب وهوای معتدل و 307 تن سکنه و آب آن از چشمه و رود خانه باش کند تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 214 تن. آب از قنات. محصول آن غلات و میوه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان قزل گچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان. دارای 592 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه تأمین می شود. صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی. معدن نمک دارد و استخراج می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه است و 106 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عشقه و لبلاب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). بوغند
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بوزکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بوزکند شود، اسب جلد و تند و تیز. (برهان). مطلق اسب تند و تیز. (رشیدی). اسب تند و تیز. (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اسب تندرو. اسب جلد. (فرهنگ فارسی معین) :
پیش ستمکاره مکن پشت کوز
زآن که فراوان نزید اسب بوز.
امیرخسرو دهلوی.
، مردم تیزفهم و صاحب ادراک را نیز بطریق استعاره بوز گویند. چنانکه مردم بی ادراک کندفهم را کودن خوانند. و کودن، اسب گمراه پالانی باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). به استعاره مردم فهیم را گویند. چنانکه کودن که اسب پالانی بی ادراک است. (رشیدی). مردم تیزفهم صاحب ادراک. (ناظم الاطباء). مرد تیزهوش صاحب ادراک. مقابل کودن. (فرهنگ فارسی معین) :
شاگرد تو من باشم گر کودن اگر بوزم
تا زآن لب خندانت یک خنده بیاموزم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
صفه و ایوان و با رای قرشت هم بنظر آمده است. (برهان). ایوان و خانه است و با رای قرشت هم بنظر آمده. (آنندراج). صفه. و ایوان. (ناظم الاطباء). بوزگند. صفه. ایوان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پشته و زمینی را گویند که آن را سیلاب کنده باشد، چه لور به معنی سیلاب هم آمده است و در فرهنگ سروری این لغت به معنی آب آمده است. (برهان). مغاک که از سیل بر زمین پیدا میشود. (غیاث). سیلاب کند:
ز ری تا دهستان و خوارزم و جند
نوندی نبینی بجز لورکند.
نظامی.
در هر یکی از این عدد شصت روشن است
آنها که تعبیه است در این تیره لورکند.
عمید لوبکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوم کند
تصویر بوم کند
جایی که در زیر زمین کنند به جهت مسافران و گوسفندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوز کند
تصویر بوز کند
صفه ایوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزومند
تصویر بزومند
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برومند
تصویر برومند
باردار وبارور، صاحب نفع، مثمر، صاحب بر
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که آنرا سیلاب کنده باشد: ز ری تا دهستان و خوارزم و جند نوندی نبینی بجز لور کند. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورکند
تصویر لورکند
((کَ))
زمینی که سیلاب آن را کنده و گود کرده باشد، لوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برومند
تصویر برومند
((بَ یا بُ مَ))
باردار، میوه دار، خرم، شاداب، کامیاب، برخوردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوزکند
تصویر بوزکند
((کَ))
صفه، ایوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بومهن
تصویر بومهن
زلزله
فرهنگ واژه فارسی سره
بارور، مثمر، میوه دار، قوی، رشید، نیرومند محکم، برخوردار، بهره ور، کام روا، کامیاب، خرم، شاداب، آبرومند
فرهنگ واژه مترادف متضاد