جدول جو
جدول جو

معنی بوزندان - جستجوی لغت در جدول جو

بوزندان
دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیأآباد که در شهرستان قزوین واقع است و دارای 1034 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهزادان
تصویر بهزادان
(پسرانه)
نام اصلی ابومسلم خراسانی فرزند شیدوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برغندان
تصویر برغندان
جشن، مهمانی و عیش و عشرتی که در روزهای آخر ماه شعبان برگزار می شده است، برای مثال رمضان می رسد اینک دهم شعبان است / می بیارید و بنوشید که برغندان است (نزاری - لغت نامه - برغندان)، شرابی که در آخر ماه شعبان می خوردند که تا اول شوال از نوشیدن آن پرهیز کنند، کلوخ انداز، کلوخ اندازان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوچندان
تصویر دوچندان
دو برابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روغندان
تصویر روغندان
ظرف روغن، جای روغن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی دان
تصویر بوی دان
ظرفی که در آن عطر و چیزهای خوشبو بگذارند، عطردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه، سهپایۀ آهنی که دیگ را روی آن میگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوزندان
تصویر سوزندان
ظرف کوچک استوانه شکل که در آن سوزن بگذارند، جای سوزن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قَ)
برغندان. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برقنداز. برکندان (در زبان ارمنی). برغندان است که روز آخر ماه شعبان باشد و آنرا کلوخ اندازان هم گویند. (برهان). رجوع به برغندان شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) :
عیب صاحب هنران چند ببازار آری
چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری.
صائب
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ)
صورتی یا تصحیفی از برقندان یا برغندان. ایام اخیر ماه شعبان که در آن شرابخواران شراب بافراط نوشند و تفریط روا ندارند و آنرا سنگ انداز و سنگ اندازان و کلوخ انداز و کلوخ اندازان نیز گویند:
عید برفندان تویی ای جان جان جان من
صدهزاران جان فدای عید و برفندان من.
شهاب الدین کرمانی (شرفنامۀ منیری).
رجوع به برقندان و برغندان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام یکی از ییلاقات اشکور گیلان. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 21)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ بَ اَ کَ دَ)
عذر آوردن و اعتذار، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 269)، و کلمه ظاهراً مصحّف پوزیدن باشد، رجوع به پوزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بادنجان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب).
- بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء).
- بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) :
چو گفت این سخن در رکاب ایستاد
برآورد بازو عنان برگشاد.
نظامی (از آنندراج).
- بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) :
آن همائی را که سوی جد او بازو زدی
عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد.
سوزنی.
- بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) :
کشیدند شمشیرها بی دریغ
بدشمن نمودند بازو و تیغ.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
حکیم شفائی (از آنندراج).
- چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی:
به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همتر ازو بود.
نظامی.
، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) :
نگر تا ننازی به بازو و گنج
که بر تو سرآید سرای سپنج.
فردوسی.
معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق
بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه.
فرخی.
چنین پادشاهان که دین پرورند
به بازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی
بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو.
شفائی (ازآنندراج).
، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء).
- بازو افراشتن:
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
- بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء).
- بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج).
- بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) :
اجل بازوزنان هرسو همی رفت
بخون اندرچو مردان شناور.
ازرقی (از آنندراج).
- بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) :
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق رابرده از خویشتن.
نظامی (از آنندراج).
- بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن
این:
با خوی نیک و نعمت حکمت
اندر ره راست میکشد بازو.
ناصرخسرو.
- بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن:
بخدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد.
سعدی.
بی دست گشاده نیست مقبول دعا
زنهار زبان ببند و بازو بگشا.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به چیره شود.
- سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور:
چنان سخت بازو شد و تیزچنگ
که با جنگجویان طلب کرد جنگ.
سعدی (بوستان).
سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی (طیبات).
سعدیا تن بنیستی در ده
چارۀ سخت بازوان این است.
سعدی (بدایع).
درمی چند ریخت در مشتش
سخت بازو به زر توان کشتش.
سعدی (هزلیات).
- قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا:
از دیو فریشته کند نفسی
کش عقل همی کند قوی بازو.
ناصرخسرو.
قوی بازوانند و کوتاه دست
خردمند و شیدا و هشیار و مست.
سعدی (بوستان).
قوی بازوان سست و درمانده سخت.
سعدی (بوستان).
- لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام:
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را
که تیر غمزه تمامست صید آهو را.
سعدی (بدایع).
، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
لغت نامه دهخدا
(بُ هََ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فومن. این ده در جلگه واقع شده و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 158 تن است. محصول آن برنج، توتون، سیگار و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
سنگ انداز. (صحاح الفرس). کلوخ اندازان. (یادداشت مؤلف). جشن و نشاطی را گویند که درماه شعبان بسبب نزدیک شدن ماه رمضان کنند. (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و بعضی گویند نام روز آخر ماه شعبان است، و باین معنی بجای حرف ثالث قاف هم آمده است. (برهان) (آنندراج) :
رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
می بیارید و بنوشید که برغندان است.
نزاری قهستانی (انجمن آرا).
تو چه گویی در آخر شعبان
زده یک هفته طبل برغندان.
نزاری (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
ظرفی را گویند که در آن چیزی از عطریات کرده باشند، (برهان)، ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند، (فرهنگ فارسی معین)، ظرفی که در آن عطر و بوی خوش کنند و آنرا بعربی جونه گویند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از رشیدی)، جونه، سلۀ خرد عطاران که چرم بر آن کشیده باشند، (منتهی الارب)، جونه، (نصاب الصبیان) (زمخشری)، عتیده، (مهذب الاسماء)، طبله، عطردان
لغت نامه دهخدا
دارویی است که از مصر آورند و بعربی مستعجل خوانند و بجهت فربهی استعمال کنند، اگر با شیر گوسفند یا آرد برنج، حلوا سازند و بخورند بدن را فربه کند، (برهان) (آنندراج)، بیخی است سپید، درازتر انگشتی، مبهی و محرک جماع و مسهل زردآب و تریاق سموم و بارد و مفتح سده، جگر و سپرز و مسقط جنین، (منتهی الارب)، حجرالذئب، خرچکوک، شیرزا، فاوانیا، ابوزیدان، عودالکهنیا، عودالصلیب، عبدالسلام، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، گیاهی است که از آن دارویی بجهت فربهی سازند، مستعجل، مثلب، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و دزی ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ)
جمع واژۀ بوزنه:
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمۀ طنبور.
ناصرخسرو.
و رجوع به بوزنه و بوزینه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کیسه ای که در آن سوزنها رانگهدارند. (آنندراج). استوانه ای کاواک از چوب یا فلز که در آن سوزن گذارند. (ناظم الاطباء) :
به تشریفت چو سوزندان جیب از نرمدست آل
زبانی آتشینم هست ولیکن درنمیگیرد.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
برغندان جشنی پیش از رسیدن ماه درآن شادی کنند و می نوشند روزه که رمضان می رسد اینک دهم شعبان است - می بیاورید و بنوشید که برغندان است (نزاری کهستانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
سه پایه ای آهنین که دیگ مسین را بربالای آن گذارند و طعام پزند
فرهنگ لغت هوشیار
شیر زا از داروها گیاهی است که از آن دارویی به جهت فربهی سازند مستعجل ثعلب
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روغندان
تصویر روغندان
ظرف روغن، حقه مرهم
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه در راه آهن بر سر دو راهی و ایستگاه موظف است که ریلها را برای عبور قطار وصل یا قطع کند
فرهنگ لغت هوشیار
جشن و نشاطی که در روزهای آخر ماه شعبان کنند بسبب نزدیک شدن ماه رمضان کلوخ اندازان، شرابی که در جشن مذکور خورند تا بتوانند در تمام ماه رمضان از نوشیدن آن پرهیز کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغندان
تصویر برغندان
((بَ غَ))
جشن و مهمانی که در روزهای آخر ماه شعبان برپا کنند، شرابی که در روزهای آخر ماه شعبان می خوردند و تا اول شوال از نوشیدن آن پرهیز می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوزنبان
تصویر سوزنبان
مسئول ریل راه آهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
چراغدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیزندان
تصویر دیزندان
((زَ))
سه پایه ای آهنین که دیگ مسین را بر بالای آن گذارند و طعام پزند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزندان
تصویر فرزندان
اولاد
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان گلیجان قشلاقی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی