جدول جو
جدول جو

معنی بهلوتن - جستجوی لغت در جدول جو

بهلوتن
درهم پاشیدن، خراب شدن، از ریخت و قیافه افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهستون
تصویر بهستون
(پسرانه)
نام پسر وشمگیر و یکی از فرمانروایان آل زیار در طبرستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهلول
تصویر بهلول
(پسرانه)
از عاقلان دیوانه نما در زمان هارون الرشید که هارون و خلفای دیگر از او تقاضای موعظه می کردند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالودن
تصویر بالودن
بالیدن، نمو کردن، بزرگ شدن، تناور گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
دلیر، دلاور، برای مثال کسی کاو بود پهلوان جهان / میان سپه درنماند نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوزن
تصویر پهلوزن
کسی که با دیگری در قدر و مرتبه لاف برابری و همسری بزند، برای مثال وگر نیز پهلوزنی را بکشت / از او بهتری را قوی کرد پشت (نظامی۵ - ۸۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ غَ)
که پهلو زند. پهلو سای. مدعی بزرگی و همسری. برتری جو:
اگر تیر پهلوزنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ کَ دَ)
افزودن. بالیدن. نموکردن. بزرگ شدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بزرگ شدن و برآمدن و نموکردن:
این نسب پیوسته او را بوده است
کز شهنشاهان مه بالوده است.
مولوی (ازجهانگیری) (از شعوری).
و رجوع به بالیدن شود.
لغت نامه دهخدا
(تَهْ شُ دَ)
تبریک کردن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
بیستون. (دایرهالمعارف فارسی) : و اول شب آدینه از دنیا برون شد بظاهر بهستون اندر راه. (مجمل التواریخ). رجوع به بهستان و بغستان و بجستان و بیستون شود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
جد نهم بختیار جهان پهلوان و سپهبد خسرو پرویز. (تاریخ سیستان ص 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لِ)
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) :
همانا بفرمان شاه آمدی
گراز پهلوان سپاه آمدی.
فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاد بی پهلوان.
فردوسی.
برآراست رستم سپاهی گران
زواره شدش برسپه پهلوان.
فردوسی.
بسا پهلوانان کز ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین.
فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش.
فردوسی.
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.
فردوسی.
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه.
فردوسی.
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان.
فردوسی.
همه پهلوانان ایران زمین
بشاهی برو خواندند آفرین.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان...
فرستادۀ موبد آمد دوان
ز جائی که بد تا در پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.
فردوسی.
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان.
فردوسی.
چه نیکوتر از پهلوان جهان
که گردد ز فرزند روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان زال زر
چو آوند خواهی بتیغم نگر.
فردوسی.
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان.
فردوسی.
شهنشاه را نامه کردی بدان
هم از بدهنر مرد و از پهلوان.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
چو دانی و از گوهری پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان.
فردوسی.
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
و گر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار.
فردوسی.
اگر پهلوان زاده باشد رواست
که بر پهلوانان دلیری سزاست.
فردوسی.
یکی جام پر بادۀ خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
خروشیدن پهلوانان بدرد
کنان گوشت از بازو آزاده مرد.
فردوسی.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان.
فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.
فردوسی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام.
اسدی.
خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان.
سوزنی.
نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر
شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی.
روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست.
خاقانی.
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک.
خاقانی.
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر.
خاقانی.
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
سلام من که رساند بپهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت.
خاقانی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.
خاقانی.
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو زپهلوی من.
نظامی.
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
گفت پیغمبر که ان فی البیان
سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان.
مولوی.
- امثال:
پهلوان زنده را عشقست.
گرز خورند پهلوان باید باشد.
، جمع واژۀ پهلو:
چو پرویز بیباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان.
فردوسی.
چنین بود آیین شاه جهان
چنین بود رسم سر پهلوان.
فردوسی.
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشین روان.
فردوسی.
- پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده.
، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان.
- پهلوان سپهر، مریخ.
- جهان پهلوان.
- سپه پهلوان. (فردوسی).
رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ کَ دَ)
بالستن. تبریک گفتن. (ناظم الاطباء). دعا کردن در حق دیگری. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181)
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ)
پسر بزرگ وشمگیر زیاری مکنی به ابومنصور. در طبرستان بجای پدر نشست ولی جمعی از بزرگان با پسر کوچکتر وشمگیر بنام قابوس بیعت کردند. بهستون ناچار به پناه رکن الدولۀ دیلمی رفت و از طرف او مأمور طبرستان شد و رکن الدوله دختر بهستون را بزنی گرفت و آن زن مادر عضدالدوله معروف است. (357-366 هجری قمری) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
نام دریاچۀبزرگی است در مجارستان که 75 هزارگز طول و 8 هزارگزعرض دارد و بوسیلۀ رود سیو و چند مرداب به دانوب متصل میشود. این دریاچه به آلمانی ’پلاتن سی’ خوانده میشود. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1206 شود
لغت نامه دهخدا
(بَهَْرْ)
گاوبان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404) ، قوم وجوه البهش، یعنی سیاه روی زشت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ نِ عِ)
گریه کردن و زاری کردن. (ناظم الاطباء) ، عذر بیجا آوردن. (فرهنگ فارسی معین). عذربیجا، فراوانی حیله. (ناظم الاطباء) ، ادعای بیجا کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چِ هَِ تَ)
چهل نفری که با موسی به کوه طور رفتند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم) ، از خود بیخود. بی توان. بی تاب: روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ) ، شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) :
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
، بی محبت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قریه ای است در نواحی دینور، گفته اند میانۀ بالوان و بالوانه که آن هم در نواحی دینور است، چهارفرسخ است. (مرآت البلدان ج 1 ص 161) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فرانسوی، بادکنک، هوا گرد کره ای لزرگ که پوشش آن از پارچه ای غیر قابل نفوذ تشکیل شده و داخل آنرا از گازهای سبک (سبکتر از هوا) پر کنند و در نتیجه باسمان صعود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولتن
تصویر بولتن
بیانیه رسمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهلوان
تصویر بهلوان
پارسی تازی گشته پهلوان، بند باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
مرد زورمند، یل، سپهبد بر لشکر، سختتوانا ودلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاشتن
تصویر بهاشتن
زاری کردن، گریه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
رشد و نمو کردن چادری که درون آن از گاز پر سازند و به هوا رها کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
((پَ لَ))
دلیر، شجاع، نیرومند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بولتن
تصویر بولتن
گزارش نامه
فرهنگ واژه فارسی سره
دلاور، دلیر، شجاع، قهرمان، گرد، مبارز، نیو، یل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بئوتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
پژمردن، افسرده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
هوای به هم خورده و ابری، آدم آشفته و ژولیده
فرهنگ گویش مازندرانی
گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی