مربوط به بهشت، کنایه از مورد پسند، برای مثال خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار / کاردیبهشت کرد جهان را بهشت وار (عمعق - ۱۶۲)اهل بهشت مثلاً حوری بهشتی، نیکوکار، نوعی انگور
مربوط به بهشت، کنایه از مورد پسند، برای مِثال خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار / کاردیبهشت کرد جهان را بهشت وار (عمعق - ۱۶۲)اهل بهشت مثلاً حوری بهشتی، نیکوکار، نوعی انگور
منسوب به بهشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ای باز بهشتی سپید باز وز سیم بهشتیت زنگله. خسروی. درافکند ای صنم ابر بهشتی چمن را خلعت اردیبهشتی. دقیقی. چون درآمد در آن بهشتی کاخ شد دلش چون در بهشت فراخ. نظامی.
منسوب به بهشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ای باز بهشتی سپید باز وز سیم بهشتیت زنگله. خسروی. درافکند ای صنم ابر بهشتی چمن را خلعت اردیبهشتی. دقیقی. چون درآمد در آن بهشتی کاخ شد دلش چون در بهشت فراخ. نظامی.
تغییر کردن. دیگرگون شدن. امتقاع، بگشتن رنگ روی. بگشتن رنگ، مزه، طعم، بوی، خوی، سرکه و جزآن، تغییر کردن: از خشم گونۀ او بگشت: گلگون رخت چو شست بهار از وی بگذشت گل بگشت ز گلگونی. ناصرخسرو (تعلیقات دیوان ص 676). - از حال بگشتن، تغیر. (زوزنی). تغییر یافتن: هرچه جوهر و سیم و مشگ بود از حال بگشته بود. (مجمل التواریخ). رجوع به گشتن شود.
تغییر کردن. دیگرگون شدن. امتقاع، بگشتن رنگ روی. بگشتن رنگ، مزه، طعم، بوی، خوی، سرکه و جزآن، تغییر کردن: از خشم گونۀ او بگشت: گلگون رخت چو شست بهار از وی بگذشت گل بگشت ز گلگونی. ناصرخسرو (تعلیقات دیوان ص 676). - از حال بگشتن، تغیر. (زوزنی). تغییر یافتن: هرچه جوهر و سیم و مشگ بود از حال بگشته بود. (مجمل التواریخ). رجوع به گشتن شود.
مولانا بهشتی. از ولایت حصار است. و جهت تحصیل علوم به هری آمد، و طبعی خوب داشت و خلق و خلقی مرغوب، و بالجمله بهشتی خلقتی بود. این مطلع از او است: هنگام عیدو موسم گلها شگفتن است ساقی بیار باده چه حاجت به گفتن است (مجالس النفایس ص 251) ، شباب بهکل، جوانی تازه و تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
مولانا بهشتی. از ولایت حصار است. و جهت تحصیل علوم به هری آمد، و طبعی خوب داشت و خلق و خلقی مرغوب، و بالجمله بهشتی خلقتی بود. این مطلع از او است: هنگام عیدو موسم گلها شگفتن است ساقی بیار باده چه حاجت به گفتن است (مجالس النفایس ص 251) ، شباب بهکل، جوانی تازه و تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور: بهل تا باشد این آتش فروزان کبابی را که ببرشتی مسوزان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن: ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب به آتش رخ گل می توان برشت مرا. صائب.
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور: بهل تا باشد این آتش فروزان کبابی را که ببرشتی مسوزان. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن: ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب به آتش رخ گل می توان برشت مرا. صائب.