تغییر کردن. دیگرگون شدن. امتقاع، بگشتن رنگ روی. بگشتن رنگ، مزه، طعم، بوی، خوی، سرکه و جزآن، تغییر کردن: از خشم گونۀ او بگشت: گلگون رخت چو شست بهار از وی بگذشت گل بگشت ز گلگونی. ناصرخسرو (تعلیقات دیوان ص 676). - از حال بگشتن، تغیر. (زوزنی). تغییر یافتن: هرچه جوهر و سیم و مشگ بود از حال بگشته بود. (مجمل التواریخ). رجوع به گشتن شود.