جدول جو
جدول جو

معنی بهرون - جستجوی لغت در جدول جو

بهرون(بِ)
نام اسکندر ذوالقرنین است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). نام اسکندر فیلقوس مقدونیایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهروش
تصویر بهروش
(پسرانه)
آنکه شیوه و روشی بهتر از دیگران دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
(پسرانه)
روز خوب، نیک، خوشبخت، نیکبخت، سعادتمند، از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار ایرانی در سپاه بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برهون
تصویر برهون
(دخترانه)
هاله، خرمن ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
(دخترانه)
پرنده ای که محل زندگی ندارد (نگارش کردی: برون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، روی چیزی
بیرون آمدن: خارج شدن، به در آمدن، ظاهر شدن
بیرون آوردن: به در آوردن، چیزی را از جایی درآوردن، آشکار کردن
بیرون رفتن: خارج شدن
بیرون کردن: خارج کردن، به در کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمن
تصویر بهرمن
بهرمان، یاقوت سرخ، پارچۀ ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهون
تصویر برهون
پرهون، هر چیز دایره مانند، هاله، خرمن ماه، طوق، گردن بند، کمربند، دایره ای که با پرگار کشیده شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهروج
تصویر بهروج
بهروز، خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارون
تصویر بارون
از لقب های سابق اشراف و نجبا در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
به روز. روز نیک و روز خوش. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف) :
یکی نامه بنوشت بهروز هور
به نزد شهنشاه بهرام گور.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2185)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ وَ)
بهره ور: هرکه طاعت شعار و دثار خویش کند از ثمرات دنیا و عقبی بهرور گردد. (کلیله و دمنه). و رجوع به بهره ور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ثَ)
قلعه ای است میان جبیل و انفه در ساحل دریای شام (مدیترانه) . (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
در افسانه ها، نام جزیره ای که چیزهای عجیب به آن نسبت میدهند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نوعی از بلور کبود است در نهایت لطافت و صافی و خوشرنگ و کم قیمت. (برهان). بهروجه. بهروز. بهروزه. نوعی از بلور کبود است که کم بها و برنگ پیروزه است. (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از الجماهر بیرونی ص 173). بهروز. پهلوی. ’وهروچ’. نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت. (فرهنگ فارسی معین). بهروجه. بهروز. بهروزه. رجوع به همین کلمات شود، آرزومند کسی یا چیزی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن. (تاج المصادر بیهقی). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شاد شدن و اهتزاز نمودن. (آنندراج). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی، آمادۀ گریه یا خنده شدن، دراز کردن دست تا بگیرد آنرا، فراهم آمدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بهش عنه، تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَهَْرْ)
گاوبان باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 404) ، قوم وجوه البهش، یعنی سیاه روی زشت. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گروه سیاه روی زشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ)
بتخانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتکده. (اوبهی).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
باد سموم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرادف فلان است چنانکه گویند فلان و بهمون. (آنندراج). رجوع به بهمان شود، خوب و حسین. (منتهی الارب) (آنندراج). خوب. (ناظم الاطباء) (غیاث) (از اقرب الموارد) :
مر کراهت در دل مرد بهی
چون درآید زآفتی نبود تهی.
مولوی.
، زیبا. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بهی پیکر، خوب روی و خوب صورت ونیکوشکل و خوش اندام. (ناظم الاطباء) :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری.
نظامی.
- بهی پیکری:
چو آن هر سه پیکر بدان دلبری
که برد از دو پیکر بهی پیکری.
نظامی.
- بهی رو، خوش رو. خوب رو:
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حلم خدا نوشدارو بچنگ.
نظامی.
- بهی طلعت، آنکه طلعت و روی زیبا دارد:
ملک زاده ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
هر چیز میان خالی، مانند هالۀ ماه و طوقی که بر گردن کنند و کمری که بر میان بندند و دایره ای که از پرگار کشند. (از برهان). دایره باشد و پرگار را نیز گویند. (اوبهی). دایره ای که گاهگاه به گرد ماه و آفتاب پدید آید که به تازیش هاله خوانند. (از شرفنامۀ منیری). دایره. (لغت فرس اسدی). حلقه:
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد آن آذین
و یا روزتو چون ماهی ز عنبر گرد آن برهون.
رودکی.
چو تازه رو درآید عدل چون مرغ
همان ساعت برون پرّد ز برهون.
ناصرخسرو.
مردم چشمم چو مرکز پلک چون برهون شود
مرکز و برهون ز عشقت هر شبی گلگون شود.
عمعق.
و رجوع به پرهون شود.
- برهون بستن، دایره زدن. حلقه زدن:
بباغ پرگل ماند رخ تو مالامال
زمانه بسته به شمشاد گرد آن برهون.
قطران.
- برهون کشیدن، حلقه زدن. دایره زدن. حصار کشیدن.
لغت نامه دهخدا
دهی است در دهستان چالدران بخش سیه چشم شهرستان ماکو که در 16 هزارویکصدگزی شمال خاوری سیه چشمه و 14 هزارگزی شمال خاوری شوسۀ سیه چشمه به کلیسای کندی درکوهستان واقع است، هوایش سرد و دارای 162 تن سکنه میباشد، آبش از چشمه و نهر دیبک و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی مردم جاجیم بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام شهری در جبل لبنان واقع در 40 هزارگزی شمال بیروت. (از معجم المطبوعات). از بنادر عهد فینیقی هاست. (از اعلام المنجد) ، کتابه. (برهان قاطع) ، کتاب. (ناظم الاطباء) ، اجازه نامه که کارگزاران دولت صادر کنند و لفظ مذکور ترکی و مرادف پتک و پته است. (فرهنگ نظام). پروانۀ خروج و دخول از شهری که پته گویند. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارون
تصویر بارون
یکی از عنوانهای اشراف و نجبای اروپا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمن
تصویر بهرمن
بتخانه، بتکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهروج
تصویر بهروج
نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت، کندر هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
روز نیک و روز خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، برون، ظاهر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرون
تصویر بیرون
خارج، ظاهر چیزی، محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می روند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهروج
تصویر بهروج
((بِ رُ))
نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت، کندر هندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
((بِ))
روز خوب، روز خوش، نوعی بلور کبود و شفاف و کم قیمت، کندر هندی، نیک روز، خوش اختر، نیک بخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهون
تصویر برهون
((بَ هُ))
حصار، محوطه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارون
تصویر بارون
((رُ))
از القاب اشراف زمین دار اروپا، عنوانی احترام آمیز برای مردان ارمنی، آقا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهرود
تصویر بهرود
سیحون
فرهنگ واژه فارسی سره